۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

شکوفه های سرما زده

بیش از چند هفته ای از قیام مردم نگذشته بود. خیابان ها هنوز در وضعیت جنگی قرار داشت. در گوشه و کنار هر خیابان و محله ای می شد سنگر هایی را که با گونی های پر شده از شن و ماسه یا آجر و سیمان ساخته شده بود را مشاهده کرد. هنوز هم از دور و نزدیک صدای تیر اندازی شنیده می شد. جوان ها شب و روز نمی شناختند. تقریباً شبانه روز و به صورت مداوم داخل سنگر ها بودند. خواب و خوراک را تقریباً از یاد برده بودند.
مردم به شکلی عجیب و باور نکردنی با یکدیگر همبستگی پیدا کرده بودند. واژه برادر به راستی پر محتوی بود. خیلی مفاهیم در آن مستتر بود. مثل واژه رفیق برای چپ ها. ولی این واژه عموم مردم را با هم متحد می کرد و در آن مقطع زمانی واژه دیگری را نمی شد جایگزین آن نمود. واقعاً هم که اکثریت قریب به اتفاق مردم با هم احساس برادری می کردند. بعد از آن همه رنج و درد مشترک قلب ها موزون و یکنواخت با هم می تپید. دغدغه ها، نگرانی ها، شادی و غم ها مشترک بود.
اگر در گوشه ای از شهر احتیاج به نیرو بود. از نقاط دیگر شهر چنان جمعیتی به آن سو سرازیر می شد که از طریق رادیو و تلویزیون خواهش می کردند که دیگر نیرو به آن سمت نرود. خلاصه همه مردم سرشار از فضائل انسانی، اخلاقی و آرمانی شده بودند. قلب مردم مملو از عشق، محبت، فداکاری و ایثار شده بود. همین فداکاری و ایثار بود که مردم را آماده جانبازی و شهادت برای سعادت بقیه همنوعانشان می ساخت و از همین رو بود که دیگر کسی از مرگ واهمه و هراسی نداشت.
هنگام غروب آفتاب بود. من تنها در اتاق خودم نشسته بودم و سعی می کردم کتاب بخوانم. اما بیهوده بود. نمی توانستم فکرم را متمرکز کنم. دلم جای دیگری بود. دلم می خواست در سنگر بودم. بچه های محل کمیته دفاع از انقلاب تشکیل داده بودند. اما آن ها با من زیاد آشنا نبودند. چون من اغلب در خانه خودمان نبودم. از این رو مطمئن بودم که آن ها به من اعتماد نخواهند کرد.
رادیو روشن بود و ترانه زیبائی از آن پخش می شد. شعرش بر دلم می نشست:
"برای من که جز خزان
ندیده ام در این جهان
بهشت آرزوی تو
بوی بهار می دهد
........."
زنگ در به صدا در آمد. رفتم در را باز کردم. پشت در بیژن بود. با موهای مجعد، نا مرتب و بلند، ریش چند روزه، بلوز و شلوار یشمی ارتشی و پوتین نظامی. از آن بچه های انقلابی مدرسه ما بود. از موقع تعطیلی مدارس دیگر سر از پا نمی شناخت و با شور و اشتیاق برای انقلاب فعالیت می کرد. کمی با هم اختلاف عقیده داشتیم ولی به شدت به همدیگر علاقه داشتیم و با هم صمیمی بودیم. بعد از پیروزی انقلاب هم به کمیته محل پیوسته بود و شب ها توی محله خودشان داخل سنگر کشیک می داد. او بیشتر عشق تفنگ داشت تا کتاب.
صورتش بسیار استخوانی و لاغر شده بود. از چشمانش آشکار بود که بی خوابی زیادی می کشد.
تعارفش کردم که بیاید داخل.
گفت: نه زود باش لباس بپوش جایی بریم.
- کجا؟
- شهریار اومده بریم ببینیمش.
خوشحال شدم پرسیدم کی اومده؟
- چند وقتی هست. اما من خبر نداشتم.
- پس صبر کن. من الان لباس می پوشم.
شهریار از همکلاسی های ما بود. قبل از آنکه به خارج از کشور برود ما سه نفر خیلی با هم صمیمی بودیم. او برای یاد گرفتن نواختن گیتار به کلاس موسیقی می رفت و ما هم از او می آموختیم. مدتی با سرگرمی های مشترک یعنی آموختن گیتار و گوش کردن به موسیقی های غربی خیلی با هم خوش می گذراندیم. درس و گردش و تفریح مان با هم بود. تقریباً روزی نبود که حتی خارج از مدرسه ما چند ساعتی را با هم سپری نکنیم.
بعد از مدتی پدرش با اصرار او را راضی کرد که برای ادامه تحصیل به انگلستان برود. من و بیژن خیلی غم زده شدیم. فکر می کردیم حالا که شهریار دارد از جمع ما جدا می شود دیگر دنیا به آخر خواهد رسید. آن موقع و در آن حال و هوا، با آن که هم من و هم بیژن در خفا سرگرمی های سیاسی های خودمان را داشتیم البته به صورت جدا و پنهان از هم ولی از نظر زندگی واقعی و در جریان، آرزوی ما این بود که یک گروه موسیقی راک تشکیل دهیم که شهریار سرپرست و رهبر گروه باشد. با رفتن شهریار این آرزو دود می شد و بر باد می رفت. چون سواد موسیقی هیچ یک از ما در حد شهریار و قابل اتکا نبود.
چند روزی شب و روز در کنار هم بودیم و یک شب که کله مان از یک شراب خرما خیلی گرم بود، دست انداختیم گردن همدیگر، تا توانستیم گریه کردیم و از شهریار خداحافظی کردیم. دیگر او را ندیدیم. با آنکه اوضاع خیلی تغییر کرده بود و من وبیژن دیگر اصلاًً شباهتی به آن وقت خودمان نداشتیم با این وجود حالا که بیژن آمد و گفت شهریار برگشته است ناگهان دوباره در همان حال و هوا قرار گرفتم و به شدت خوشحال شدم. با سرعت لباس پوشیدم و به بیژن پیوستم.
داخل کوچه برگشتم نگاهی به بیژن کردم و گفتم: ریختت عین پارتیزان ها شده.
با خنده گفت: بالاخره نمردیم و پارتیزان هم شدیم. کمی مکث کرد بعد از من پرسید: تو چی نرفتی تو کمیته محله ثبت نام کنی؟
گفتم: نه بابا آخه توی این محل کی منو می شناسه؟
- آره راست می گی تو تقریباً هیچ وقت خونه نبودی.
- از ما پهلوان تر ها هستند دیگه چه نیازی به ما هست؟
- تو هم که همش اهل حرف و بحثی ولی وقت عمل همیشه پات لنگ می زنه.
این حرف را به شوخی میزد. ولی اندکی هم حقیقت در حرفش بود. بیژن بیشتر اهل عمل بود و من بیشتر اهل مطالعه و صحبت و بحث.
این روز ها رفت و آمد وسایل نقلیه خیلی کم شده بود. به راحتی نمی توانستی تاکسی پیدا کنی. برای همین هم مجبور بودیم مسافت زیادی را پیاده برویم. به همین دلیل هم ترافیک و هم آلودگی هوا خیلی کمتر شده بود. آسمان سرمه ای شب با ستارگان درخشانش را پس از مدت های زیاد می شد توی تهران تماشا کرد.
مدت طولانی ساکت در کنار هم قدم می زدیم و آسمان را با لذت تماشا می کردیم. من در این چند ماهه اولین بار بود که به طبیعت توجه می کردم. آن قدر در گیر مسائل و اخبار سیاسی بودم که پاک طبیعت و زیبائی آن را فراموش کرده بودم. می دانستم که او هم دارد از یک موقعیت استثنائی حداکثر استفاده را می کند. او هم احساس مرا داشت. چند ساعت دیگر او دوباره به سنگر برمی گشت. الان آرامش داشت ولی هنگامی که داخل سنگر بود باید تمام توجهش را متمرکز می کرد و مراقب بود تا نا گاه گلوله ای رشته هستی اش را از هم نگسلد.
بعد از مدتی سکوت را شکستم و گفتم: دلم خیلی شور می زند.
- چرا؟
- نگرانم برای انقلاب.
- چطور؟
- مگه نمی بینی این همه آدم های ناجور خودشونو قاطی کارهای انقلابی کردن. آدم یه چیز هایی میبینه که اصلاً به دلش نمی چسبه.
- مثلاً چه جور چیز هایی؟
- خوب مثلاً توی همین محله ما درست از فردای پیروزی انقلاب یک مشت لومپن ریختن توی کمیته و خودشونو انقلابی دو آتشه جا زدن. چنان میراث دار انقلاب شده ان که بیا و ببین. اگه نشناسیشون خیال میکنی جد و اندر جدشون انقلابی بودن. ولی من مطمئنم که حتی ساواکی هم در بین اون ها هست.
- حالا همه شون این جوری ان؟
- نه ولی خیلی از این جور آدما بینشون هست.
- خوب چه کار می شه کرد؟ وقتی کسانی که خودشون را انقلابی میدونن کنار بکشند، فقط تماشاچی باشند و وارد کار نشن، جاهاشونو کسان دیگه پر می کنن. توی کمیته محله ما هم از این جور آدم ها هستن. ولی خوب ما ها کنار نمی ریم و میدان رو برای اون ها خالی نمی کنیم. اگر ما هم بریم بشینیم و فقط انتقاد کنیم که همه چی دربست میفته دست آدم های ناجور.
- آخه از کجا معلومه آخرش انقلاب به دست همون ها نیفته؟
- همون نیروئی که تا اینجا انقلاب رو پیش برده.
- یعنی باید دعا کنیم برای شکست ضد انقلاب؟
- نخیر باید عمل کرد و امیدوار بود.
همان طور که گفتم بیژن اهل عمل بود. زیاد اهل کتاب خوانی نبود. حرف هایی را هم که می زد از دوستانش شنیده و آموخته بود. اهل بحث و سخنرانی نبود. اما هنگام تظاهرات خیابانی همیشه صف اول بود. با آنکه تا موقع انقلاب اصلاً اسلحه ندیده بود، روز بیست و دوم بهمن نمی دانم از کجا اسلحه پیدا کرده بود و همراه با بچه های محله شان کلانتری منطقه شان را تصرف کرده بودند.
یک وانت بار داشت رد می شد. دست تکان دادیم و گفتیم : مستقیم.
ایستاد و سوار شدیم. میان سالی بود با موهای خاکستری و ریشی کوتاه.
- سلام خسته نباشی
- سلام برادرا سلامت باشید.
- چه خبر برادر؟
- خبر خیر. الحمدالله همه چیز داره عاقبت به خیر میشه. امام رو داریم که نمیگذاره راه کج بشه. اما اگه این چپی مپی ها بذارن. هزارتا گروه درست کردن هرکدومشون هم یک اسمی رو خودشون گذاشتن و برای خودشون یک سازی میزنن. همه هم خودشونو رهبر می دونن. من نمی دونم اینها چی می خوان از جون این مردم. مگه اینها نمی گن که ما طرفدار و پیرو مردمیم؟ خوب این هم مردم! همه طرفدار امامن. خدا خودش کارها رو روبراه میکنه.
- حاجی جون تو فکر میکنی فقط چپ ها هستند؟ اون ها که بالاخره طرفدار انقلاب هستند. اما چرا سلطنت طلب ها رو نمی بینی که راست راست راه میرن و اعلیحضرتو میخوان؟
- آقا به خدا همه این ها سرشون توی یک آخوره.
هنوز اوضاع و احوال درست معلوم نبود که چه خواهد شد. به همین خاطر من مستقیم نمی خواستم با او وارد بحث جدی شوم. گفتم:
من منظورم اینه که اصلی ها را هم از یاد نبریم.
- خوب بله. اما تا خدا اون بالا هست هیچ کدام از این ها هیچ غلطی نمی تونن بکنن. قربون امام برم الهی. او هم حواسش ماشاله خوب جمعه.من که میگم او نایب امام زمانه!
- سلامت باشه انشااله.
به مقصد رسیدیم. خواستیم توقف کند. ایستاد. دست کردم در جیب و پرسیدم چقدر شد؟
- این حرف ها چیه برادر؟ مسیرم بود شما را هم آوردم. برو چند تایی صلوات بفرست. همین روز ها به لطف خدا همه چیز صلواتی میشه.
تشکر کردم و از او خداحافظی کردیم.
داخل خیابان فرعی شدیم. خلوت خلوت بود. پرنده پر نمی زد. انبوه درخت ها جلوی نور چراغ های خیابان را هم گرفته بود. به همین دلیل خیابان کمی تاریک بود.
به بیژن گفتم: عجب مرد با صفایی بود ولی افسوس که بیچاره از خیلی چیز ها بیخبره.
بیژن گفت: خدا کنه این صفا و صمیمیت همیشه توی دل مردم باقی بمونه.

دم در خانه شهریار که رسیدیم، موهایم را با دست مرتب کردم. بیژن زنگ زد. مادر شهریار از پشت آیفون پرسید: کی است؟ جواب دادیم و او بی درنگ در را باز کرد.
از میان حیاط پر درخت و کنار استخر خالی از آب گذشتیم و داخل ساختمان شدیم. خانم سهرابی چاق، سنش از پنجاه گذشته بود ولی پوست صورتش همچنان شاداب و با طراوت بود. وسط سالن ایستاده بود و منتظر ورود ما بود. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. او با تعجب به بیژن نگاه کرد و با خنده گفت:
- بیژن خان این چه ریخت و قیافه ای است که برای خودت درست کرده ای؟ قیافه ات عین این حزب الهی ها شده.
بیژن لبخندی زد و چیزی نگفت. خانم سهرابی با طعنه گفت: انگار حالا این جوری بیشتر صرف می کنه. بیژن با کمی دلخوری و با لبخند تلخی که در چهره اش بود پاسخ داد: آره دیگه خوب حالا این جوری صرف می کنه.
تعجب خانم سهرابی بی مورد نبود. بیژن قبلاً رودربایستی زیادی با خانواده شهریار داشت. هر موقع قرار بود به خانه شهریار برود، بهترین لباسش را می پوشید. حسابی به خودش می رسید. سرش را با سشوار خشک می کرد و موهایش را کاملاً مرتب می کرد. ریشش را از ته می تراشید و کلی به خودش عطر و ادکلن خارجی میزد. در این مورد به احتمال زیاد وجود دختر خاله شهریار، سوسن هم که حالا دیگر او هم به خارج از کشور رفته بود، ولی آن زمان ها اکثراً به خانه آن ها می آمد، چندان بی تاُثیر نبود. ولی حالا او با این لباس شبه نظامی اتو نشده و ریش نتراشیده و موهای آشفته نسبت به بیژن آن موقع ها کاملاً موجود دیگری شده بود.
خانم سهرابی ما را به سمت طبقه بالا راهنمایی کرد و خودش داخل آشپزخانه شد. شهریار در اتاق خودش منتظر ما بود. دوست زمان کودکی او ایرج هم حضور داشت. او و ایرج مانند دو برادر بودند. آنها همیشه در کنار هم بودند. در اتاق را که باز کردیم، شهریار از شدت خوشحالی جیغ کشید و از جا پرید.همدیگر را در آغوش گرفتیم و صورت همدیگر را غرق در بوسه کردیم. دیده بوسی ها که پایان گرفت، شهریار فحش بارانمان کرد که چرا نامه نمی دادیم. مدتی با هم مکاتبه داشتیم ولی بعد به دلیل زیاد شدن حجم درس ها و بعد هم درگیری ها و مشغله های سیاسی وقت نمی کردیم جواب نامه های او را بدهیم. به همین دلیل هم مکاتبه ما با هم قطع شده بود.
یک لحظه که بیژن و شهریار کنار هم قرار گرفتند، آن ها را با هم مقایسه کردم. بیژن لاغر و تکیده با پوست آفتاب سوخته اش و رنج ها و نگرانی هایی که در طول انقلاب بر چهره اش خط انداخته بود، از همینک چهرهاش مانند یک مرد جا افتاده و کامل شده بود. شهریار اما با پوست سفید و براق صورت از ته اصلاح شده و لوسیون زده اش، تی شرت سرخ رنگ و شلوار جین آبی که پوشیده بود، چندان با شهریار 16- 17 ساله ای که با ما خداحافظی کرد و به انگلستان رفت تفاوتی نکرده بود.
مدتی شهریار ماجرا های خوشگذرانی هایش را در شهر غربت تعریف کرد و موفقیت هایش برای جلب دوستی دختر های بلوند انگلیسی را به رخ ما کشید. گه گاه هم از ما می پرسید که ما چه ماجرا هایی داشته ایم و از ما می خواست که ما هم داستان های خودمان را برای او تعریف کنیم. ولی ما حرف زیادی برای گفتن نداشتیم. چون بعد از رفتن شهریار هم من و هم بیژن شدیدآ درگیر درس خواندن، به امید موفقیت در کنکور و تا حدی هم درگیر فعالیت های سیاسی شده بودیم و وقت زیادی برای تفریح به خصوص از آن گونه تفریح هایی که مورد علاقه شهریار بود نداشتیم. به همین دلیل ما یا ساکت بودیم یا برای آنکه بی محلی نکرده باشیم گه گاه سئوال هایی از او می کردیم.
شهریار ناگهان در میان صحبت هایش نگاه دقیق تری به بیژن کرد. تازه متوجه ظاهر متفاوت بیژن شد. یکدفعه با لحن نیمه شوخی و نیمه جدی گفت: بیژن خاک تو سرت کنن. این چه ریخت و قیافه ای است که برای خودت درست کردی؟ عین حزب الهی ها شده ای. بوقلمون صفت فکر کردی شاه رفته دیگه حالا رفتی حزب الهی شدی؟ بابا از این یاد بگیر همون جور که بوده هست شیک و تمیز عین لرد های انگلیسی. اشاره اش به من بود و البته کمی هم اغراق می کرد.
ایرج که تا آن موقع خیلی صحبت نکرده بود به صدا درآمد که خود نره خرت چی؟ آخه آدم دیوانه توی این هاگیر واگیر پاشدی اومدی اینجا که چی بشه؟ تازه من می خواستم برم اونجا که این پاشد اومد این جا. بابا هی گفتم الان هرکس هرچی دم دستشه ور می داره و می زنه به چاک تو پا نشو بیا توی این خراب شده. به من نگاه کرد و پرسید تو رو خدا این خریت نیست؟
من لبخندی زدم و گفتم نمی دونم والله!
من و بیژن از همان اول کار حساب کار خودمان را کرده بودیم. حالا فقط سعی می کردیم آن مدتی که آن جا هستیم مؤدب باشیم و زود تر از آن جا برویم.
شهریار گفت: چی داری می گی بزمجه؟ من که هر وقت بخواهم می تونم برم. تازه دیگه اون جا هم زیاد به درد نمی خوره از وقتی این آشوب به پا شده دیگه آبرویی برای ما نمونده. ما اونجا برای خودمون برو بیایی داشتیم. رو هر دختری که دست می ذاشتم، نه نمی شنیدم. ده بیست تا دوست دختر داشتم. اما بعد از این ماجرا ها جنده هاشونم دیگه محل به ایرونی ها نمی ذارن.
ایرج گفت: بابا هرچی که باشه اون جا بهتر از این جاست. دیگه اگر هم خوای بری ویزا بهت نمی دن.
- بچه ای مگه؟ من نتونم برم؟! تو نمی خواد غصه این چیزها رو بخوری. بابا درستش می کنه. برای تو هم ویزا می گیره. آخ راستی داشت یادم می رفت. شهرام یک ویسکی عالی گیر آورده. برم بیارم با هم تهشو در بیاریم و حال کنیم. این حرف ها رو دیگه ولش کن. امشب رو بذارید به یاد اون موقع ها با هم دیگه خوش باشیم. از جا بلند شد و نوار کاستی را از روی میز برداشت و داخل ضبط صوت استریو گذاشت. خودش گفت: خیلی با حاله. "ساتر دی نایت فیور" آهنگ روزه. صدای موزیک با هیاهوی کر کننده ای برخاست.
شهریار داشت از اتاق بیرون می رفت که ناگهان به سمت بیژن برگشت و گفت:
خلاصه بهت گفته باشم ها. سوسن اگه تو رو با این ریخت و قیافه ببینه محل سگ هم بهت نمی گذاره. دختر خاله شهریار سوسن، از آن دختر پول دار هایی بود که بسیار پر فیس و افاده بود و اصلاً تیپش به بیژن نمی خورد. با این حال بیژن آن زمان ها در جشن تولد شهریار با او آشنا شده بود. چند دوری هم با یکدیگر رقصیده بودند. مدتی یک دل نه صد دل عاشق او شده بود. شهریار هم نیمه شوخی و نیمه جدی او را تشویق می کرد. البته به نظر می رسید که این کاملاً یک عشق یک طرفه بود. چون سوسن کمی پس از آن، بدون هیچ گونه مشکلی به فرانسه رفته بود و دیگر برنگشته بود. حتی نامه ای هم برای بیژن نفرستاد. حالا دیگر من مطمئن بودم مدت زیادی بود که بیژن حتی به سوسن فکر هم نمی کرد.
شهریار با یک سینی که در آن یک شیشه ویسکی و چند لیوان بود وارد اتاق شد. اول از همه سراغ بیژن رفت.
- امشب این بیژن جونم مثل اینکه خیلی دمغه. الان یک گیلاس برات میریزم بزن روشن شی!
بیژن برگشت و با دو دلی نگاهی به من کرد و گفت: نه مرسی من الان میل ندارم.
- میل ندارم یعنی چی بی بخور من این حرف ها حالیم نیست. امشب می خوام حسابی حال کنیم.
- ولی من اصلاً امشب نمی تونم مشروب بخورم.
بیژن ساعت دوازده شب دوباره باید برمی گشت توی سنگر و واقعاً نمی تونست مشروب بخوره. ولی این مطلب را نمی توانست برای شهریار توضیح دهد.
شهریار بهت زده به بیژن نگریست. گفت:" این پسره انگار راستی راستی عقلش رو از دست داده. بابا این بازی ها رو بذار برای بیرون. اینجا همه از خودن.
بیژن تنها توضیحی که توانست بدهد این بود که گفت:
- متاسفم شهریار جون ولی خیلی از چیز ها تغییر کرده.
- به جهنم که نمی خوری.
داشت به سمت من می آمد که من هم برای اینکه بیژن را تنها نگذاشته باشم، گفتم:
- ممنون من هم نمی خورم باشه یک وقت دیگه.
شهریار گفت: بابا شما ها چرا هردو تون امشب ضد حالین؟ چشممون روشن نکنه جنابعالی هم بعله! شما هم حزب الهی شدین؟ خودمون با ایرج حال می کنیم.
دو لیوان ویسکی برای خودشان ریختند و مشغول نوشیدن شدند.
شهریار پس از آن که کمی ویسکی نوشید: حرف شما ها چیه؟ دیگه خوشگذرونی غدغنه؟
من گفتم: بیژن درست می گه. انقلاب خیلی از چیزها رو تغییر داده. من اصلاً مخالف خوش بودن نیستم. هر چیزی به جای خود. ولی حداقل الان وقت خوش گذرونی نیست. ما هنوز عذا داریم. تو از خیلی از چیز ها خبر نداری چند تا از دوستان ما که تو هم آنها را می شناختی در جریان انقلاب کشته شدند. حالا لااقل ما باید یک قدری هم چشمامونو باز کنیم و دور وبرمون رو هم ببینیم که چه خبره. ما در جریان یک انقلاب بزرگ قرار داریم. نمی تونیم ازش بی خبر بمونیم یا خودمونو ازش دور نگه داریم.
- بابا! مسخره! انقلاب کدومه؟ این مزخرفاتو کی به شما ها یاد داده؟ همون هایی هم که پیش تر ها سنگ انقلاب رو به سینه میزدن، حالا که فهمیدن کشور دچار چه مصیبتی شده، مثل سگ از کرده های خودشون پشیمونن.
رو به ایرج کرد و گفت:" حمید و داریوش رو که می شناسی!" سپس ادامه داد و گفت: دو تا از بچه های کنفدراسیون بودن. خیلی فعال بودن. دائماً توی میتینگ بودن، تظاهرات راه می انداختن. دو سه بار هم منو دعوت کردن تو بار به آبجو که مثلاً مخ مارو هم بزنن ببرن تو کنفدراسیون. من زیر بار نرفتم. بهشون گفتم بابا! شما ها مثل اینکه مختون تاب داره. مملکت به این خوبی چشه که شماها می خواین انقلاب کنید؟ حالا خودشون هم فهمیدن چه غلطی کردن. دارن میزنن توی سر خودشون که این چه غلطی بود کردیم. همه این هایی هم که این روزها سر و صدای بیخودی راه انداختن یک روز پشیمون می شن. آخه چی کم داشتین توی این مملکت که بیخودی این آشوب رو راه انداختین؟
- خوب شهریار عزیز همه هم که مثل تو شکمشون سیر نبود و این قدر بی غم و غصه نبودن که! اگه همه مثل ماها بی غم بودن و در ناز و نعمت بودن که دیگه انقلاب نمی شد. مگر مردم بیل توی کله شون خورده بود؟ خوب وقتی می بینی این جور مردم از جانشون می گذرن که انقلابو به پبروزی برسونن حتماً بدون که یک درد هایی توی دلشون داشتن و کارد به استخونشون رسیده بوده.
- حالا اون ها هر غلطی می کنن به خودشون مربوطه به درک. من و تو این وسط چه کاره ایم.
گفتم:
- ببین اولاً شرایط من و تو هم کاملاً مثل هم نبوده و نیست. ولی قبول دارم که نسبت به خیلی از مردم وضع من کمی بهتر بوده. ولی ما هم نمی تونیم سرمون رو توی برف بکنیم و وضع بقیه مردم رو نبینیم. بالاخره باید فهمید که مردم هم به حساب میان. اون ها هم بیکار نمی شینن که یک عده حقشونو بخورن و برای خودشون زندگی مرفه درست کنن و اصلاً به فکر آنها هم نباشند. اون ها هم بالاخره سر و صداشون در میاد و حقشونو می خوان همونطور که دیدیم به محض اونکه آگاه شدن توی خیابون ها ریختن و حقشونو طلب کردن.

وقتی من حرف می زدم شهریار و ایرج هردو گاه گاهی به هم نگاه می کردند و پوزخند می زدند. خودشان را با لیوان ویسکی سرگرم کرده بودند و نرم نرمک می نوشیدند.
شهریار خندید و گفت:
- بابا بی خیال این حرف ها به ماها چه مربوطه؟ ما باید سفت کلاهمونو بچسبیم که باد نبره. ما ها این وسط چه کاره ایم؟

از این که می دیدم علیرغم دوستی عمیقی که قبلاً با هم داشتیم این قدر بین ما تفاوت وجود دارد به گونه ای که حتی دیگر زبان همدیگر را هم نمی فهمیم، کمی عصبی بودم. با صدای کمی لرزان گفتم:
- ما باید بفهمیم که نمیشه توی آب غرق کثافت شنا کرد و تمیز بیرون اومد. باید بفهمیم جامعه ای که غرق در فساد و تباهی، ظلم و بی عدالتی شده پایدار نمی مونه. اگه ما به این جامعه دل ببندیم ممکنه کاسه کوزه های تاریخ تو سر ما هم بشکنه.
شهریار خندید و به شوخی گفت:
- پیاده شو با هم بریم. همچین خبر هایی هم نیست. هنوز که طوری نشده.
هرچقدر که شهریار خونسرد بود من به دلیل حالت استهزائی که در صورت او و ایرج بود هردم عصبی تر می شدم.
گفتم:
- وقت هایی هست در تاریخ که یک جنگ حسابی در میگیره. حد وسط هم نداره. جنگ بین اون هایی که حقشون خورده شده با اون هایی که حق اون ها رو خوردن. اون وقت ما هم باید جای خودمون رو معلوم کنیم که کنار کدوم ها هستیم. من نمی تونم کنار آن های باشم که حق مردم رو می خورن و وقتی مردم به صدا در میان اون ها رو به گلوله می بندن تا ساکتشون کنن و همچنان به زندگی ننگین خودشون ادامه بدن.
همیشه فکر می کردم باید منطقی بود. ولی حالا عجیب احساس می کردم منطق من ضعیف است. آخر با کدام منطق هر چه هم محکم و کوبنده باشد می توان به گرگ ها ثابت کرد که نباید حق زندگی را از بره ها بگیرند؟!
پس از مکثی نسبتاً طولانی، شهریار با خونسردی لیوان مشروبش را روی میز گذاشت و با لحنی شبه پدرانه و مثل پیرمرد ها رو به من کرد و گفت:
- این هایی که تو می گی همش حرف و شعاره. توی همه جای دنیا باید نظم و جود داشته باشه. از اول تاریخ هم که تو نگاه کنی می بینی همیشه یک عده فقیر و بیچاره بودن یک عده هم دارا. این نظم طبیعته کاریش نمیشه کرد. اگه بخوای این وضعو تغییر بدی نظم دنیا به هم میریزه و کار ها پیش نمی ره. اگر هم می بینی یک عده کشته میشن برای همینه که این نظم به هم نخوره. من البته خودم هم ناراحت شدم وقتی دیدم که یک عده کشته شدن. ولی برای حفظ نظم چاره دیگه ای وجود نداره. اگه نظم وجود نداشته باشه هیچ کس کار نمی کنه اون وقت نون هم گیر نمیاد که بخوریم. حالا یک مشت گدا و گشنه همه سیاستمدار شده ان و می خوان مملکت رو اداره کنن آخه یکی نیست به این ها بگه شمارو چه به این حرف ها. برین کشکتونو بسابین بابا. چه انقلابی چه کشکی چه پشمی؟!
دیگر کنترل رفتارم را از دست دادم. ایستادم. تلاش زیادی کردم که فریاد نزنم. در حالی که صدایم می لرزید به آرامی گفتم:
- خیلی لجن تشریف داری.
به سرعت از اتاق خارج شدم. بیژن وسط حیاط خودش را به من رساند. از من خواست که برگردم و خداحافظی کنم. گفت:" حداقل برگرد و از خانم سهرابی خداحافظی کن" گفتم:
- ولشون کن دیگه ریخت هیچ کدومشونو نمی خوام ببینم. در را باز کردیم و از حیاط خارج شدیم. آهسته و در سکوت در کوچه قدم می زدیم. هنوز دست و پایم می لرزید. بیژن متوجه شد هنوز عصبی هستم. سیگاری روشن کرد و به دستم داد. چند پک محکم به سیگار زدم. بیژن آهسته گفت:" نباید این طوری برخورد می کردی. اون هم بعد از این همه سال که شهریار رو می دیدیم."
گفتم مگه تو ندیدی که اون چه کثافتی شده؟!
- اون همونه که بوده. ماها عوض شدیم.
درسکوت قدم می زدم و فکر می کردم. بیژن هم ساکت شده بود. دوباره به آسمان نگاه کردم. ماه را تماشا می کردم. در واقع داشتم تصویر ماه را با چشمانم می بلعیدم. هلال ماه در میان انبوه ستارگان جلوه ای خاص داشت.
داشتم به این موضوع فکر می کردم که آیا ما واقعاً عوض شده ایم یا هنوز هم همان آدم های سطحی "بانی ام" و "کت استیونز" گوش کن هایی هستیم که تحت تأثیر جو انقلابی زمانه قرار گرفته ایم و تصور می کنیم که متحول شده ایم؟
دوسال بعد بیژن در جبهه شهید شد و من متوجه شدم که او واقعاً متحول شده بود. همان دم که خبر را شنیدم، چهره بیژن در نظرم آمد که با لبخندی تلخ در جواب خانم سهرابی می گفت:" آره دیگه. حالا این طوری صرف می کنه."
چندی نگذشته بود که از دوستی شنیدم که آقای سهرابی،پدر شهریار، در وزارت خارجه پست مهمی را اشغال کرده است. از ته دل آهی کشیدم و با خود اندیشیدم:" چه می خواهد بر سر این انقلاب بیاید؟!"

بهار 1363