۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

انتقام (قسمت اول)

پشت میز تحریر نشسته بود. چراغ اتاق خاموش بود. نور چراغ مطالعه میز تحریر را روشنایی می داد. شیشه قاب عکس گلنار کوچولو روی میز زیر نور چراغ برق می زد. چقدر دلش برای گلنار تنگ شده بود. گلنار دختر برادرش بود. بار پیش که به رشت رفته بود، خودش با دور بین تازه اش از گلنار عکس گرفته بود. گلنار کودک تپل مپل، با مزه و باهوشی بود.
هر بار گلنار حمید را می دید به طرف او می دوید. خودش را در آغوش او می انداخت. گونه اش را می بوسید. خودش را برای او لوس می کرد و می گفت: "عمو حمید دلم برای تو یک ذره شده بود. من تورو قد خود خدا دوست دارم."
سپس از آغوش او بیرون می آمد و می گفت: باید برام کتاب بخونی. میدوید داخل اتاقش، دو سه تا کتاب مصور می آورد و می گفت: این هارو برام بخون. بابا سعید برام خریده.
چقدر دلش گرفته بود. دوست داشت الان رشت نزد خانواده اش بود. کتاب درسی روی میز تحریر باز بود اما او نمی توانست فکرش را متمرکز کند و درس بخواند. یاد مادر، برادر و گلنار کوچولو رهایش نمی کرد. در عالم خیال گلنار را می دید که دستهایش را توی دستهای او گذاشته و کتاب هایش را به رخ او می کشد.
گلنار چند تا کتاب داری؟
گلنار با افتخار می گفت: شیش تا. من از همه بچه ها بیشتر کتاب دارم. همشو مامان رعنا برام خریده.
وضع حمید پیچیده شده بود. امتحانات دانشکده داشت نزدیک می شد. اما اضطراب و فشار روحی مانع از درس خواندن او می شد. سعی می کرد درسش را بخواند. خود را سرزنش می کرد که دوری از خانواده و کلی هزینه اضافی را بر خود و خانواده اش تحمیل کرده است؛ اما با این وجود آنطور که لازم است تلاش نمی کند. ولی با این حال در آرامش نبود و نمی توانست با خاطری آسوده درس بخواند.
هفته پیش دوستش پیمان را بازداشت کرده بودند. چند روزی در اضطراب بسیار شدید به سر می برد. بیشتر از همه نگران این بود که جلسات هفتگی آنها لو رفته باشد. نگران خود پیمان هم بود. ولی لو رفتن جلسات هفتگی خیلی از دوستانش را می توانست با خطر دستگیری مواجه کند.
آیا ساواک همه چیز را فهمیده است؟ نکند پیمان زیر شکنجه همه اسامی را بگوید؟ بالاخره او هم یک انسان است. هیچ انسانی نیست که بتواند تا ابد زیر شکنجه مقاومت کند. دو سه روز اول را با نگرانی شدید سر کرده بود. شبها تقریباً تا صبح بیدار بود. وقتی هم که کمی چشمانش گرم میشد؛ ناگهان با کابوسی هولناک از خواب می پرید.
در خواب می دید که در اتاقش را به شدت می کوبند. او خواب آلود و با لباس راحتی به سمت در می رفت و آنرا باز می کرد. ناگهان سه چهار نفر آدم غول پیکر وارد اتاق می شدند. او را هول می دادند و مشغول جستجو در اتاق می شدند. دیوار ها را با سیخ می کاویدند. بالشش را از هم میدریدند و پرها را وسط اتاق می ریختند. کتاب ها را زیر و رو می کردند. لباس هایش را از توی کمد بیرون می ریختند و خلاصه همه صحنه هایی که از دوستانش در مورد لحظات قبل از دستگیری شنیده بود را در خواب می دید.
باری دیگر در خواب می دید که درون یک سردابه سرد و تاریک روی زمین افتاده است. مردی غول پیکر و خشن با کابل کلفت و سیاهی بالای سرش ایستاده است و فریاد می کشد: بی شرف می گی یا بزنم؟
هر بار ناگهان وحشت زده از خواب می پرید. قلبش به شدت به تپش می افتاد. بدنش خیس عرق می شد. بر می خاست به دستشویی می رفت. دست و صورتش را می شست. چراغ کوچکی را روشن می کرد و در فضای نیمه تاریک اتاق روی صندلی می نشست، فکر می کرد و با خودش کلنجار می رفت.
- خاک بر سرم کند. عجب آدم ترسو و بی عرضه ای هستم من! با این دل شیری که من دارم؛ می ترسم که یک چک توی گوشم بزنند، وا بدم و همه رو لو بدم.
بعد به خودش می آمد و نهیبی به خود می زد که:
- شجاع باش احمق. این افکارو بگذار کنار. نباید حتی به خودت هم ضعف نشون بدی.
سپس خود را آرام میکرد و با خود می گفت: ما که کار چندان مهمی نکرده ایم. برای چه باید ما را شکنجه کنند. فقط دور هم جمع می شدیم و کتاب می خواندیم و بحث می کردیم. این ها که جرم نیست خوب چند باری هم اعلامیه پخش کردیم. آدم که نکشتیم که بخواهند آن بلا ها را سرمون بیارن.
روز ها هم تقریباً همین وضعیت بود. احوال چندان خوبی نداشت. در کلاس که بود، توجهی به درس نداشت. حالا هم که به امتحانات نزدیک می شد. تمام فکرش متوجه پیمان بود.
وقتی در خیابان راه می رفت دائم تصور می کرد او را تعقیب می کنند. چند قدمی که می پیمود جلوی مغازه ای می ایستاد و از داخل ویترین اطراف را می پائید. هرکس که از کنارش رد میشد را مأموری می پنداشت که مشغول تعقیب کردن او است.
دیگر کم کم داشت بر خود مسلط میشد. با خود می اندیشید که اگر پیمان وا داه بود حتماً تا به حال به سراغ او آمده بودند. به احتمال بسیار زیاد آنها چیزی از جلسات هفتگی نمی دانستند و دستگیری پیمان تصادفی بوده یا علت دیگری داشته است. حالا که اندکی بر خود مسلط شده بود بیشتر احتمال می داد که پیمان را به خاطر مقالاتش در روزنامه دیواری و بحث هایش در دانشکده گرفته باشند.
در هر صورت وضعیت بلاتکلیفی دیوانه کننده بود. دوست داشت هرچه زود تر بتواند دکتر را ببیند. چند بار دلش را به دریا زده بود و به سمت منزل دکتر رفته بود. اما بعد به این فکر افتاده بود که اگر تحت نظر باشد، دکتر راهم به خطر خواهد انداخت. به همین دلیل از رفتن به منزل دکتر منصرف شده بود.
عوامل مختلف دست به دست هم داده بودند تا پیچیده ترین وضعیت ممکن را درست در آستانه امتحانات میان ترم برای حمید فراهم کنند. مدت زیادی بود که به دلیل حجم درس انباشته شده، فعالیت سیاسی مخفی و همچنین کار نیمه وقتی که در یک شرکت ساختمانی برعهده گرفته بود، فرصت نداشت تا سری به رشت و خانواده اش بزند. دلتنگی برای خانواده او را تحت فشار گذاشته بود.
برای آنکه از پیچیدگی اوضاع چیزی دریغ نشود؛ قضیه مهرنوش هم پیش آمده بود. این قضیه مجموعه شرایط را برای او سخت تر کرده بود. چند ماهی می شد که با مهرنوش آشنا شده بود. مهرنوش دختر زیبای دانشکده که قد بلند بود، چشم و ابروی مشکی داشت و در میان دانشجویان دانشکده به خوش پوشی و خوش اندامی شهرت داشت، گوشه چشمی به او یعنی یک دانشجوی شهرستانی معمولی نشان داده بود و در همان اولین لحظات دل را از او ربوده بود.
خیلی ساده قضیه در سلف سرویس و سر میز ناهار با بحثی در مورد کتاب بیگانه کامو شروع شده بود. اما اشارات کلامی و غیر کلامی مهرنوش به او فهمانده بود که این فقط یک بهانه است. دوستی آن ها از همان جا شروع شد و پس از آن چند بار به بهانه بحث و صحبت در مورد ادبیات همدیگر را در تریا ها و رستوران های مختلف دیده بودند و دیگر بعد از یکی دو ماه رفت و آمد های مکرر و قرار و مدار های مختلف کار برای حمید بیخ پیدا کرده بود و جدی شده بود. شاید نمی خواست اعتراف کند ولی واقعاً او عاشق شده بود.
مدتی بود که هرکجا که می رفت هوش و حواسش نزد مهرنوش بود. در هفته هرچقدر وقت آزاد داشت با مهرنوش می گذراند. هفته ای دو سه بار همراه با مهرنوش به سینما، پارک یا رستوران می رفت. قضیه به همین روال ادامه داشت تا شبی پس از جلسه هفتگی پیمان از او خواست که بیشتر بماند تا با او یک صحبت خصوصی بکند. او آنجا مانده بود تا بقیه اعضای جلسه منزل پیمان را ترک کنند. متعجب بود و نمی دانست که پیمان در چه موردی می خواهد با او صحبت کند.
پیمان دستش را روی شانه حمید گذاشت. کمی با محبت او را برانداز کرد. بعد با صدایی آهسته گفت: می دونم چیزی رو که می خوام بهت بگم شنیدنش برات دشواره. خود من هم جگرم خونه که باید این رو به تو بگم ولی هیچ چاره ای ندارم وظیفم ایجاب می کنه که این مطلبو با تو در میون بذارم.
حمید بهت زده او را نگاه می کرد و گفت: بابا بگو ببینم چی می خوای بگی تو که جون به سرم کردی با این جور حرف زدنت.
پیمان گفت: سعی کن کاملاً منظور منو درک کنی. من کاملاً در جریان هستم که تو با مهرنوش همان دختر خوشگل دانشکده دوست شده ای. مدتی بود شنیده بودم. برای همین به خاطر اهمیتی که وجود تو برای تشکیلات داره در این مورد حساس و نگران بودم. به همین دلیل در مورد او با چند نفر از همکلاسیهاش که با ما ارتباط دارن صحبت کردم و در مورد او تحقیق کردم. خیلی خلاصه به تو بگم که متأسفانه اخبار خوشحال کننده ای برای تو ندارم. سخته برای من که به تو بگویم؛ کاملاً متوجه شده ام که تو چقدر او را دوست داری ولی او مطلقاً به درد تو نمی خوره. بعضی ها که خوشبین ترن می گن که اون اصلاً توی باغ نیست. بعضی ها حتی به او مشکوکند و می گویند مأمور سازمان امنیته.
حمید به پیمان زل زده بود و مات و مبهوت او را نگاه می کرد. در مورد مشکلات رابطه و ازدواج با مهرنوش به همه چیز فکر کرده بود جز این یک مورد. بار ها با خود فکر کرده بود که خانواده مهرنوش مخالفت خواهند کرد چون آنها تقریباً خانواده متمولی بودند و خانواده حمید نسبتاً از در وضعیت پایینی به سر می بردند. فکر کرده بود حتی اگر خانواده مهرنوش موافقت کنند ممکن است خانواده خود او به دلیل اختلافات فرهنگی مخالفت کنند و حتی در این مورد هم فکر کرده بود که اگر هم خانواده مهرنوش و هم خانواده خودش با ازدواج آنان موافقت کنند، ممکن است خود او نتواند آنطور که شایسته مهرنوش باشد امکانات رفاهی برای او فراهم کند و از فکر اینکه ممکن است در آینده در زندگی مشترک خیالیشان مهرنوش سختی بکشد، او دچار عذاب وجدان می شد. به همه این ها فکر کرده بود ولی اصلاً این یک مورد به مخیله اش خطور نکرده بود.
بعد از لختی سکوت با صدایی لرزان به پیمان گفت:
- ولی پیمان من صد در صد مطمئن هستم که تو اشتباه می کنی. اون دختر خیلی پاک و با صفاییه. البته قبول دارم که اون چیز زیادی در مورد مسائل سیاسی نمی دونه ولی من مطمئن هستم که می تونم به تدریج با افکارمون آشناش کنم.
پیمان با مهربانی از پشت عینک به حمید خیره شد سپس روی او را بوسید و گفت: حمید جان من کاملاً درکت می کنم. میدونم آدمی که عاشق می شه هیچ عیبی را در مورد معشوقش نمی تونه بپذیره. ولی فراموش نکن ما زندگی مون رو وقف اهداف آرمانی خودمون کرده ایم. وظایف و مسئولیت های اجتماعی برای ما در درجه اول اهمیت قرار داره. زندگی شخصی هم مهم است اما در درجه بعدی قرار می گیره. تو یک انقلابی هستی. این حرف ها هم برای تو تازگی نداره تو خودت بار ها همین حرف ها را به دیگران گفته ای. من اگر به جای تو بودم، همین فردا به او می گفتم که قضیه رو تموم شده فرض کنه و باهاش خداحافظی می کردم. مطمئن باش که این هم به نفع شخص خودته و هم به نفع اهداف تشکیلات. بعداً که مدتی بگذره از حرف های من ممنون هم خواهی شد.
حمید گیج و سرگردان از خانه پیمان خارج شد. هوا بارانی بود ولی او ترجیح داد همه راه نسبتاً طولانی تا منزل خود را پیاده طی کند. بغض سختی گلویش را می فشرد به گونه ای که احساس خفگی می کرد. در دل هزاران ناسزا به پیمان می گفت. تصور می کرد که دچار بی عدالتی بزرگی شده است. چند بار تصمیم گرفت از تشکیلات کنار بکشد و به دوستی اش با مهرنوش ادامه دهد به امید آنکه روزی با او ازدواج کند و زندگی آسوده و بی دغدغه ای را بنیان گذارد. با خود می اندیشید: واقعاً که پیمان آدم بی انصاف و سنگ دلی است. چطور او می تواند این حرف ها را در مورد مهرنوش من بزند؟ مهرنوش صاف و پاکه فقط با سیاست آشنایی نداره. این هم که گناه نیست. خودم می توانم او را با سیاست آشنا کنم. پیمان یک دروغگوست. هیچی از مهرنوش نمی دونه. اصلاً از کجا معلوم خودش چشمش دنبال مهرنوش نباشه و نخواهد شر منو کم کنه؟ هزاران افکار پلید در مغزش در رفت و آم بود تا به خانه رسید. مثل موش آب کشیده لباس هایش خیس شده بود.
به اتاقش که رسید بی آنکه چراغ را روشن کند، تمام لباس های خیسش را بیرون آورد ،با حوله ای خود را خشک کرد و دمر روی تخت افتاد. ناگهان بغضش ترکید ومثل کودکی زد زیر گریه. با تمام وجود می گریست و اشک می ریخت. تا می توانست گریه کرد. کمی سبک شد. سپس برخاست چراغ اتاق را روشن کرد، لباس خانه اش را پوشید. بخاری را روشن کرد، پشت میز تحریر نشست، دفتر خاطراتش را باز کرد و در آخرین صفحه نوشت:
"همه چیز بین من و مهرنوش تمام شد. فردا به او خواهم گفت که دیگر نمی توانم او را ببینم و با او خداحافظی خواهم کرد. با تمام وجود تلاش خواهم کرد که او را فراموش کنم."
صبح فردا به مهرنوش تلفن زد و با او برای بعد از ظهر قرار ملاقات گذاشت. در یک پارک همدیگر را ملاقات کردند. به مهرنوش گفت که دیگر صلاح نیست که با هم ملاقات کنند. در مقابل اصرار مهرنوش برای دانستن دلیل به او گفت مسائلی در زندگی اش وجود دارد که آنها را نمی تواند با او در میان بگذارد. اما به نفع هردوی آنها ست که همدیگر را فراموش کنند. مهرنوش پس از مدتی بحث و چون و چرا در آخر با تأسفی ساختگی و متظاهرانه پذیرفته بود. این ساختگی بودن تأسف مهرنوش از چشم تیزبین حمید پنهان نماند و برای همین در لحظه آخر قلبش تیر کشید و دوباره می خواست همانجا بنشیند و زار بزند.
چندی از این ماجرا نگذشته بود که حمید متوجه شد مهرنوش بدون کوچکترین دغدغه و ناراحتی با یکی دیگر از پسر های دانشکده روی هم ریخته و دوست شده است. حمید که از دور او را می پایید هیچ اثر و نشانه ای از غم و اندوه در او مشاهده نکرد. او با فراغ بال کامل و در اوج شادی و سبکسری با دوست پسر تازه اش مشغول گفت و شنود و خنده بود.
به هر حال با گذشت زمان و شنیدن اخبار مختلف در مورد مهرنوش و دیدن برخی ماجراها و صحنه های گوناگون از رفتار مهرنوش او به راستی قانع شد که حرف های پیمان به نفع خود او بوده است و به همین دلیل سپاسگزار او شد. در هر صورت تمام این مسائل مانع از آن نشد که زخمی عمیق، جانکاه و التیام ناپذیر بر دلش جا خوش کند.

باز هم تلاش ورزید که افکارش را بر روی کتاب درسی متمرکز کند. اما موفق نشد. ناگهان با مشت به وسط کتاب ریاضیات پایه کوبید و فریاد زد:"مرده شور هرچه دیفرانسیل و انتگراله ببرد." چراغ مطالعه سرنگون شد.
خیلی دلش می خواست هم اکنون پیمان را می دید. خیلی حرف داشت که به او بگوید. پیمان خیلی می توانست به او آرامش بدهد. همیشه پیمان به او روحیه و آرامش می داد.
پیمان با وجود مشغله فوق العاده زیادش هر گاه که فرصتی به دست می آورد، به منزل حمید می آمد و شب را در آنجا می گذراند. آنها با هم شام ساده و مختصری می خوردند و بسیاری از شب ها تا نزدیک سحر بیدار می نشستند و با هم درد دل و گفتگو می کردند.
نگاهی به ساعت انداخت. از نه گذشته بود. برخاست و رادیوی کوچک موج کوتاه را از روی طاقچه برداشت. آن را روشن کرد. پیچ موج را گرداند و روی نقطه ای تنظیم کرد.
" هم میهنان گرامی، رادیوی صدای ملی به گفتار خود ادامه می دهد.
درست همان هنگام که محروم ترین اقشار میهن بلا زده ما در تحت حاکمیت استبدادی و وابسته به امپریالیسم به دلیل فقر و گرسنگی، نداشتن مسکن مناسب, عدم دسترسی آسان به پزشک، دارو و سایر امکانات زندگی در رنج و عذاب مداوم به سر می برند و روزگار فلاکت باری را سپری می کنند، گردانندگان رژیم استبدادی و وابسته پهلوی هر روز بر حجم خرید های هنگفت و سرسام آور نظامی و کالاهای لوکس و بنجل مصرفی از شرکت های چند ملیتی وابسته به جهانخوران می افزایند.........
روی تخت دراز کشید و گفتار را تا آخر دنبال کرد. بعد هنگام گفتار رادیو ملی به زبان آذربایجانی بی آنکه بتواند برخیزد و رادیو را خاموش سازد به خواب رفت.


ادامه دارد