۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

صندلی های«اس اچ پی»

آقای صفابخش هرچه سعی کرد که به خانم حالی کند صندلی های فایبر گلاس مدل جدید به نام "اس اچ پی" برای آن ها نان و آب نمی شود و بهتر است این چندر غازی را که پس انداز کرده اند، برای آینده بچه ها نگه دارند، به گوش خانم نرفت که نرفت.
آقای صفابخش می گفت:"آخر خانم جان دنیا هزار پستی بلندی دارد. آمدیم و یکی از بچه ها مریض شد و خواستیم خرج دوا و درمان بکنیم؛ اونوقت از کجا بیاریم؟"
ملیحه خانم که حالا دیگر جمله های آگهی تبلیغاتی تلویزیون را حفظ شده بود می گفت:"مگر دیشب تلویزیون را ندیدی چه می گفت؟" میگفت که این صندلی ها راحتی و آسایش را توی خانه میاره، به انسان شخصیت می ده گفت که توی خانه هر آدم متمدنی باید یک دست از این صندلی ها باشد.
خلاصه بحث و مجادله بین آقا و خانم دو سه روز بود که بالا گرفته بود و بدون وقفه ادامه داشت. امروز دیگر نزدیک بود که میانه شان شکرآب شود. ملیحه خانم گوشه اتاق نشسته بود و داشت مجله ای را ورق میزد. آقای صفابخش هم عینک ذره بینی اش را به چشم زده بود و داشت صفحه حوادث روزنامه را می خواند. باز هم برای چندمین بار آگهی تلویزیونی صندلی های فایبر گلاس «اس اچ پی» از تلویزیون پخش شد. " این صندلی ها برای شما خوشبختی و سعادت را به ارمغان می آورد. یک دست صندلی «اس اچ پی» یک عمر زندگی مجلل و با شکوه."
آقای صفا بخش داشت در دل به این مزخرفات می خندید که دید ملیحه خانم با سر و گردن و چشم و ابرو به تلویزیون اشاره می کند که یعنی دیدی چه داشت می گفت؟ حالا فهمیدی که من درست می گفتم؟ آقای صفا بخش هیچ نگفت. شام را که خوردند، سریال تلویزیونی شروع شد. بچه ها تکالیفشان تمام شده بود و همه خانواده از بزرگ تا کوچک نشسته بودند تا سریال تلویزیونی را تماشا کنند. اولین صحنه سریال، اتاقی بود شیک و مرتب که خانواده ای با کلاس بالا دور میزی روی همان صندلی های کذایی نشسته بودند و مشغول صرف چای عصرانه بودند.
مرد کت و شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود؛ خانم هم یک لباس آخرین مدل به تن کرده بود و هفت قلم هم آرایش کرده بود. ملیحه خانم که محو تماشای برنامه تلویزیون شده بود غر زد که ببین مردم چه جوری زندگی می کنند و ما چه جور!
آن شب وقت خوابیدن آقای صفا بخش خوابش نمی برد. از این دنده به آن دنده غلت می زد و فکر می کرد. پیش خود فکر می کرد :"کاش آنقدر پول داشتم تا هم می تونستم آینده بچه ها را تأمین کنم و هم یک دست از آن صندلی ها بخرم تا خانم و بچه ها جلوی در و همسایه و دوست و آشنا شرمگین و سرافکنده نشوند."
صبح در اداره آقای سبحانی لیوان چای خود را برداشت و آمد کنار میز آقای صفابخش نشست. آقای صفا بخش که تازه دست از کار کشیده بود برای آنکه خستگی را در کند برگشت که با آقای سبحانی چاق سلامتی کند. هنوز سر صحبت باز نشده بود که آقای سبحانی شروع به پز دادن کرد که:" آره نمی دانی که این صندلی های جدید چقدر راحت و مدرن است. از وقتی که ما این صندلی ها را خریده ایم زندگی مان عین زندگی اروپایی ها شده است." گفت که نمی داند جنسش ازچه است که هم قشنگه هم راحت و هم خیلی محکم است.
آقای صفا بخش هم برای آن که از قافله تمدن عقب نیفتد؛ گفت:" اتفاقاً من و خانم هم تصمیم داریم که یک دست از همین صندلی ها بخریم. اما هنوز فرصت نشده است. گرفتاری ها زیاد است شما که می دانید."
آقای سبحانی هم پاسخ داد: "آقا در امر خیر حاجت به هیچ استخاره نیست. من به شما توصیه می کنم هرچه زود تر این کار را انجام دهید. یک سری از خارج آورده اند تمام می شود و دیگر یا گیر نمی آید و یا گران می شود.
سارا دختر کوچک آقای صفا بخش کمی سرما خوردگی داشت. غروب او را نزد پزشک محله شان بردند. در اتاق انتظار مطب یک دست از همان صندلی های معروف گذاشته بودند. دکتر پس از معاینه سارا پرسید: "صندلی «اس اچ پی» خریده اید؟" آقای صفابخش با تعجب به دکتر خیره شد و گفت:"نه، چه طور مگه؟" دکتر گفت:" اینو من محرمانه به شما عرض می کنم جایی نگویید ولی شاید علت بیماری دختر کوچولوی شما همین باشد. آخر جای نشستن راحت برای سلامتی بچه ها خیلی مهم است." آقای صفابخش انگار که با خودش صحبت می کند مات و مبهوت مانده بود و گفت:"بله مهم است. البته که مهم است."
دردسرتان ندهم. یک ماهی از از ورود این کالا به بازار نگذشته بود که مثل بیماری مسری همه جا را آلوده کرده بود. هر کجا که میرفتی یا این صندلی ها را می دیدی و یا صحبت آن را می شنیدی.
عید نوروز نزدیک شده بود و همه در فکر نونوار کردن خانه ها و تمیز و مرتب کردن آنها بودند. ملیحه خانم که مدتی بود از صندلی ها صحبت نکرده بود؛ می گفت:" دست ودلم به کار نمیرود، خانه ای که صندلی اون هم صندلی «اس اچ پی» نداشته باشد، همان بهتر که هیچ مهمانی به آن نیاید." خلاصه دوباره جفت پاهایش را در یک کفش کرده بود که الا و للا تا عید نشده باید ما هم یک دست میز و صندلی فایبر گلاس «اس اچ پی» بخریم. حالا دیگر هرکجا بروی از آدم روی میز و صندلی «اس اچ پی» پذیرائی می کنند. خوب نیست که هر کس و ناکس که در خانه ما پا می گذارد سر از کار ما در بیارد. یک دست از این صندلی ها بخریم آبروی همه ما پیش فک و فامیل حفظ می شود. می گفت:"اگر آقای صفابخش آن پول لعنتی اش را که انگاری به جگرش چسبیده از بانک در نیاورد و صندلی ها را نخرد، او هم شب عید خانه را رها می کند، به خانه مادرش می رود و تا بعد از تعطیلات به خانه برنمی گردد.
از قضا خود آقای صفا بخش هم این روز ها دست از یک دندگی اش برداشته بود.پیش خودش فکر می کرد که حالا هرکسی را می بینی از همین صندلی ها خریده است. آقا مهدی از خارجه آمده بود می گفت آن جا هم همه از همین صندلی ها خریده اند. خوب نیست که فقط خانواده ما از این صندلی ها نداشته باشد. بلاخره آقای صفا بخش تصمیم خودش را گرفت. رفت و پولی را که با هزار زحمت و جان کندن توانسته بود در بانک پس انداز کند بیرون کشید. به اتفاق ملیحه خانم مشتاق و هیجان زده به نمایشگاه نزدیک محله شان رفتند و یک دست از همان صندلی های فایبر گلاس اس اچ پی خریداری کردند. پول بی زبان در یک چشم به هم زدن ناپدید شد. فردا در اتاق نشیمن آقای صفا بخش صندلی های اس اچ پی جلوه فروشی می کرد.
مدتی است که دیگر خانواده صفا بخش چای عصرانه شان را همراه با کیک کشمشی روی صندلی های «اس اچ پی» نوش جان می کنند. ملیحه خانم می گوید:" صندلی داشتن یک امر معمولی و پیش پا افتاده است. حالا دیگر هر کس را که می بینی ضبط صوت استریو خریده است. مردم توی خانه هاشون پارتی میدهند و شب تا صبح با همین ضبط ها میزنند و میرقصند.
آقای صفا بخش چیزی نمی گوید. فکر میکند که همسرش راست می گوید. چون آقای سبحانی و عمرانی هم در همین مورد با او صحبت کرده اند. علاوه برآن ها دکتر یزدانی هم چند باری که او را در کوچه دیده بود در مورد فواید موسیقی و رقص برای سلامتی انسان او را گوشزد کرده بود. تلویزیون و رادیو هم که کار شبانه روزی شان صحبت در مورد ضبط استریو شده بود. اما مشکل این بود که آقای صفا بخش دیگر پولی در بانک نداشت. اگر هم می خواستند ضبط استریو را به صورت قسطی بخرند، که دیگر پولی برای پارتی دادن و حالی برای خوش گذرانی نمی ماند. او در دل با خود می گوید:" فردا یک بلیط بخت آزمائی می خرم."


پاییز 1362

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

رقص در تاریکی

دمی فرارسیده بود که خاموشی محض بود و انتظار. تاریکی و جستجوی غریبانة چشمهای دیر آشنا در فضایی که چون قیر راه را بر تشخیص بسته بود. دستت را اگر دراز می کردی، نمی دانستی که با کدامین دست پیوند خواهد خورد. دست دوست یا دشمنی فریب کار. تشنه بودی که بشنوی، چون می دانستی در ورای این سیاهی قیر گون و حتی در درون آن غوغاست. اما گاه که زمزمه ای می آمد، نمی دانستی که از جانب چه کسی می آید؛ باید آنرا باور کرد و فریاد کشید یا نگاه داشت و به انتظار روشنی نشست؛ تا آن را بسنجی که لعل است یا خزف. سکوت برایت دشوار بود؛ زیرا درونت پر آشوب بود وجدانت در بند اشتیاق.
گاه که سکوت را می شکستی، یک دم آرام می شدی؛ اما بی درنگ دچار وسواس می شدی که آنچه را پرتاب کردم گلوله ای قیر گون بود یا حباب روشنی؟ این را هم نمی توانستی بدانی زیرا ژرفای تاریکی آن قدر بود که حتی نمی دانستی خود چه در دست داری. باز هم سکوت نمی توانستی کرد.
دست هایی را به یاد می آوردی که در غروب در دست داشتی و همراه با صاحبان آن رقصی مبتذل را تکرار می کردی. اما اینک آن دست ها را رها کرده بودی؛ چون آن رقص دایره وار که با ضرباهنگ ساعت دیواری به اجرا در می آمد، حالت را به هم می زد. دستها را به یاد داشتی چون دوستشان داشتی؛ اما از آن رقصی که با اشتیاق آغاز کرده بودی متنفر بودی زیرا هر چند دقیقه یک بار احساس می کردی در جای قبلی خود ایستاده ای.
خود را به گوشه سالن کشیده بودی و با دستانت دیوار سرد کاهگلی را لمس می کردی. دستهای قبلی را رها کرده بودی و حالا که دستی در دست نداشتی، می خواستی از تنهایی گریه کنی. دستت را دراز می کردی؛ در حالی که می لرزیدند. تا با سرانگشتان دستی تماس می یافت، شک بر تو غالب می شد و دستت را با سرعت می کشیدی و باز هم تاریکی محض بود و سکوت که بر قلب تو سنگینی می کرد.وقتی گمان می بردی که آن دست زودتر از تو شتابان دست خود را پس کشیده، احساس می کردی که دشنه ای در قلبت فرو رفته است. باز هم به دست ها حق می دادی که از هم بگریزند.
گاه به گاه با صدای ناله هایی که می شنیدی رد پای دشمن مکار را دنبال می کردی؛ هم او که با چشمان جغد گونه از میان آدمیان می گذشت. آنگاه باز هم بیشتر خودت را به دیوار می چسباندی و بیشتر در قعر سکوت فرو می رفتی.
در آن شب سیاه ناگاه دستی بزرگ دست مردد ترا می فشارد و آن را رها نمی سازد. تو دل به دریا می سپاری و دستت را رها می کنی. آنگاه رقصی دیوانه وار آغاز می شود. تو در میان خیل رقصندگان گم می شوی. آن قدر می رقصی که نزدیک است از پا بیفتی. دست را رها نمی کنی. یا دست تو را رها نمی کند. چیزی نمی بینی، چیزی نمی شنوی. اما گرمای محبت دست را حس می کنی.
تا نزدیک صبح می رقصی. آن گاه پرتوهای سرخ خورشید سحرگاه را می بینی که چهره ها را روشن می کند. در می یابی که چه رقص عظیمی بوده است. دست ها با محبت در هم گره خورده اند. دستت را از دست آن مهربان بیرون می آوری تا در آغوشش گیری؛ اما او را نمی یابی. در عوض دستان دیگری را آماده پذیرش دستانت می یابی. دهها نفر را در آغوش می گیری و تو را در آغوش می گیرند. آغوش همه برای همه جا دارد. محبتی بی آلایش و بی چشمداشت قلب همه را لبریز ساخته است.
باز رقص آغاز می شود. تو آنقدر از شراب صبوحی سرمست و شادی و آن چنان غرق در رقصی که نمی فهمی چگونه دوباره شب می شود. غروب هشیارت می کند و همان دم ابری سهمگین راه را بر ماه می بندد. غرش تندر آغاز می شود. صدای سقف را بالای سرت می شنوی که ترک بر می دارد و آماده فرو ریختن است. همه صدا را می شنوند. دستت رها می شود. خود را از سالن بیرون می اندازی. زلزله ای سهمگین را زیر پاهایت احساس می کنی. باران می بارد. سر و رویت خیس می شود. احساس سرما میکنی. تنهایی تورا باز احاطه می کند. تاریکی محض و سکوتی مرگ بار.
سقف پشت سرت فرو میریزد و تو صدای دهشتناک ریزش آوار و فریاد زیر آوار ماندگان را می شنوی. تنهایی؛ بیش از همیشه، اما تو چیزی را با خود همراه داری. یقینی که فرو نمی گذاری. ایمان به انسانیت آدم ها. انسان هایی که چندی دیدی اما دیگر در اطرافت آن ها را نمی بینی؛ اگر چه ایمان داری که باز هم دست آن ها در هم گره می خورد و تو به مهربانی دست ها ایمان داری با آن که دیگر لمسشان نمی کنی.

تابستان سال 1362