۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

انتقام (قسمت چهارم)

صبح یکشنبه حمید کمی زودتر از روزهای دیگر از خواب برخاست. دوش سریعی گرفت و صبحانه مختصری نیزصرف کرد. آفتاب کم جان صبح اواخر پاییز روی دیوار روبروی پنجره اتاق او افتاده بود. از صبح دیروز هوا سرد تر شده بود. حمید پالتوی چهارخانه شطرنجی گل و گشادش را که پدرش پس از عمری استفاده به او داده داده بود و در ضمن جیب های بسیار بزرگی هم داشت، به تن کرد. شال گردنی هم به دور گردن پیچید و راهی دانشگاه شد.
داخل کریدور دانشکده چند نفری از هم کلاسی ها و هم دانشکده ای هایش ایستاده بودند. او وانمود کرد که برای رفتن به دستشویی عجله دارد. دستی برای آنها تکان داد و به سرعت به سمت دستشویی رفت. اعلامیه ها درست در جای مقرر بودند. آنها را برداشت. چند قسمت کرد و در جیب های بزرگ پالتو جای داد. آنگاه بیرون آمد و به سمت سایر دانشجویان رفت. با یک یک آنها سلام و احوالپرسی کرد و دست داد. بعد از یکی از آنها پرسید:
- نادر چه خبر؟
- خودتو به اون راه نزن یعنی تو خبر نداری؟
- نه والا خوب بگو ببینم چه خبره؟
- خب شوت جان امروز شونزدهم آذره. قراره مثل هرسال امسال هم تظاهرات برگزار کنیم.
- آه راست می گی من اصلاً یادم نبود. یعنی نمی دونستم امروز شانزدهمه.
- بابا تو دیگه کی هستی. با این حواس جمعت.
- خوب پس حالا برای چی این جا ایستادید. خوب بریم توی حیاط.
- باشه بریم.
بعد نادر از سایر دانشجویان هم خواست که به حیاط بروند.
نیم ساعتی نگذشته بود که تعداد زیادی از دانشجویان دانشکده های مختلف جلوی محوطه دانشکده فنی جمع شدند. هر دانشجوی جدیدی که می رسید دو سه نفر علت تجمع را برایش توضیح می دادند و او هم به بقیه می پیوست.
تعداد دانشجویان که نسبتاً زیاد شد. نادر از پله ها بالا رفت و از بالای پله ها شروع به سخنرانی کرد:
- رفقای دانشجو! هم کلاسی ها! هم دانشکده ای ها و هم دانشگاهی های عزیز! شانزدهم آذر روز بزرگی است. روزی است که ما هر ساله بنا بر یک سنت دانشجویی آن را عزیز و گرامی می داریم. شانزدهم آذر روزی است که فریاد اعتراض دانشجویان ایران در فضای خفقان زده ماههای پس از کودتای ننگین بیست و هشتم مرداد نه تنها در دانشگاه که در جهان طنین انداز شد. اعلام ورود نیکسون به نمایندگی از کشوری که در اجرای آن کودتا برعلیه دولت ملی و قانونی دکتر محمد مصدق، نقش کلیدی سازماندهی و رهبری را برعهده داشت، بهانه ای شد برای دانشجویان هم رزم ما در آن سالها که دست به تجمعی اعتراض آمیز بزنند. این تجمع با یورش مأموران فرمانداری نظامی تهران به محوطه همین دانشکده فنی و آتش گشودن آنها به روی دانشجویان پاک و شریف مبارز به خاک و خون کشیده شد و در این روز سه دانشجوی مبارز از رهبران جنبش دانشجویی و ترقیخواه که در عین حال از جریانات مختلف فکری آن زمان بودند؛ یعنی: بزرگ نیا، شریعت رضوی و قندچی به شهادت رسیدند.
جمعیت دانشجویان ناگهان یک صدا فریاد زدند: درود بر دانشجوی مبارز. صفوف دانشجویان مرتب شد و به آرامی آغاز به حرکت کرد و به سمت دانشکده پزشکی به راه افتاد. حالا دانشجویان دختر و پسر دست ها را بالای سرشان گرفته بودند. دو دستشان را به علامت اتحاد به هم می زدند و فریاد می کشیدند: اتحاد، مبارزه، پیروزی.
جمعیت بسیار زیادی از همه دانشکده ها جمع شده بودند. دانشجویان دانشکده پزشکی هم به آنها ملحق شدند. همچنین کمی دیرتر دانشجویان ادبیات و حقوق هم با صفوف منظمی به بقیه دانشجویان پیوستند و همه با هم صف واحدی را تشکیل دادند.
یکباره دانشجویی روی دوش دیگری بالا رفت و با صدایی که از اعماق وجودش بر می خاست فریاد زد: زندانی سیاسی آزاد باید گردد. بقیه این شعار را تکرار کردند.
چند بار که شعار تکرار شد، بار دیگر دانشجویان در حالیکه پاها را محکم روی زمین می کوبیدند و دست ها را به علامت همبستگی در بالای سرشان قفل می کردند، فریاد زدند: اتحاد، مبارزه، پیروزی.
دانشجویان در شور و هیجان می سوختند؛ مشت های گره کرده شان که در هنگام شعار دادن بالا می رفت، همسان شعله های آتشی بود که زبانه می کشید. احساس همبستگی و یگانگی در بین دانشجویان موج می زد. جمعیت به سمت درب ورودی دانشگاه در حرکت بود. پس از مدتی شعار دادن
دانشجویان آغاز به خواندن سرود آفتابکاران جنگل کردند:
سر اومد زمستون،
شکفته بهارون
گل سرخ خورشید
باز اومد
و شب شد گریزون
کوهها لاله زارن
لاله ها بیدارن
تو کوهها دارن
گل گل گل
افتابو می کارن
.........
حمید درست در میان صف تظاهر کنندگان جای گرفته بود و مانند بقیه در حال سرود خواندن بود. ولی در همان حال او به دنبال فرصت مناسبی می گشت تا اعلامیه ها را پخش کند. نگاهی به اطرافش انداخت. کسی توجهی به او نداشت. آرام و بی دغدغه اعلامیه ها را از جیب های مختلف پالتویش بیرون کشید، به گونه ای که کسی آنها را نبیند و توجهی جلب نشود، آنها را روی هم گذاشت. سپس ناگهان اعلامیه ها را بالای سر خود برد و همه را یکجا به هوا پرتاب کرد. اعلامیه ها درست همانند دسته ای کبوتر سفید در بالای سر دانشجویان تظاهر کننده به پرواز درآمد.
ولوله ای در میان تظاهر کنندگان به پا شد. با حیرتی آمیخته به شعف اعلامیه ها را نگاه می کردند و برای گرفتن آنها از کول هم بالا می رفتند. هر کس تلاش می کرد یکی از اعلامیه ها را به دست آورد.
پس از لختی دوباره صفوف دانشجویان منظم شد و آنها همچنان به سمت دروازه ورودی پیش می رفتند. تقریباً به نزدیک دروازه رسیده بودند که متوجه شدند نیروهای گارد مستقر در دانشگاه در مقابل دروازه، باتوم به دست صف کشیده اند. دانشجویان با حالتی تردید آمیز باز هم کمی جلوتر رفتند و سپس ایستادند. دانشجویان صفوف جلو بازوان خود را به صورت حفاظی برای بقیه درهم گره کردند و دوباره سکوت موقت پیش آمده را شکستند و فریاد اتحاد، مبارزه، پیروزی سردادند. کمی بعد بار دیگر سایر دانشجویان هم شعار را دم گرفتند و تکرار کردند.
ناگهان نیروهای گارد باتوم ها را بالای سرشان گرفتند و به صفوف دانشجویان حمله کردند. صف اول را به شکل بسیار وحشیانه ای قلع و قمع کردند. با بیرحمی و به صورت وحشیانه ای باتوم را بر سرو صورت دانشجویان صف اول می کوبیدند. خون بود که از سر و روی دانشجویانی که زنجیره انسانی ساخته بودند، جاری بود. ناگهان عده ای از وسط دانشجویان شروع کردند به فرار و عقب نشینی. جمع ابتدا در حالت تردید فرو رفت اما بلافاصله بقیه هم شروع به دویدن کردند و جمع متفرق شد. هر کس به سمتی می دوید. حمید هنوز مردد بود. هاج و واج مانده بود و صحنه را تماشا می کرد. از پراکنده شدن جمع به شدت متأسف بود. ولی هیچ کاری از دست او بر نمی آمد. ضربه ای هولناک شانه اش را در نوردید. ضربه ای که تعادلش را به هم زد و او را بر روی زمین غلتاند. بعد از مکثی کوتاه تلاش کرد برخیزد. ضعف تمام بدنش را گرفته بود و درد وحشتناکی در کتفش احساس می کرد. حرکت دردش را دو چندان می کرد. اما درنگ جایز نبود. باید هر طور بود برمیخیزید و از آن محل دور می شد. بالاخره با هر زحمتی که بود برخاست و در حالیکه با یک دست شانه دیگرش را گرفته بود سعی کرد کشان کشان خود را به گوشه ای دنج در پشت ساختمان اداری بکشاند. در همان حال ناگهان آقای رحیمی را در حال صحبت کردن با شخص دیگری دید. این طور تصور کرد که آقای رحیمی آگاهانه سعی می کند چهره اش را به طرف دیگر بگیرد تا حمید متوجه حضور او نشود.
هنوز کاملاً به پشت ساختمان اداری نرسیده بود که از پشت سر دست های محکمی همچون پنجه ای آهنین بازویش را گرفت. او تلاش کرد که بازویش را آزاد سازد و فرار کند. اما دستی که اورا گرفته بود بسیار قدرتمند بود و رهایی از آن برایش غیر ممکن بود. هنوز در حال تقلا برای فرار کردن بود اما مشتی همانند پتک بر سرش فرود آمد و او را در مغاکی از تاریکی فرو برد. او دیگر هیچ نفهمید.


ادامه دارد

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

انتقام (قسمت سوم)

پیش از ظهر جمعه، نیم ساعتی می شد که حمید از کوه پیمایی معمولش در روزهای جمعه بازگشته بود. چرت کوتاهی زد. حدود ساعت یازده قابلمه کوچکی را برداشت. تکه ای گوشت و مشتی نخود و لوبیا در آن ریخت و روی چراغ خوراک پزی کوچک دانشجویی اش گذاشت. به حمام رفت. دوشی گرفت. بعد از استحمام ریشش را اصلاح کرد. سپس پشت میز تحریر نشست، کتاب ریاضیات پایه را باز کرد و مشغول حل مسائل کتاب شد. مدتی مشغول فکر کردن به مسائل و حل آنها بود. غرق در این کار بود که کسی آرام به در زد. فکر کرد ممکن است صاحبخانه اش باشد که در طبقه پایین سکونت داشت. به سمت در اتاق برگشت و گفت: بفرمائید تو.
در باز شد. آقای رحیمی، یکی از اقوام دور او در میان در ظاهر شد. بوی ادکلن تندی به سرعت فضای اتاق را پر کرد. حمید اول بی اختیار یکه ای خورد. ظاهراً در حیاط باز بوده و یا آقای رحیمی زنگ طبقه پایین را زده و صاحبخانه در را باز کرده بوده است. لحظه ای مردد بود. سپس برخاست. سلام، احوالپرسی و تعارف کرد. یک صندلی فلزی که به جز صندلی میز تحریرش تنها صندلی اتاق بود، را پیش کشید و آقای رحیمی را دعوت به نشستن کرد. آقای رحیمی با کفش وارد اتاق شد و روی صندلی نشست. پایش را روی پایش انداخت و نگاهی به دور تا دور اتاق کرد. کفش های آقای رحیمی از نوع ورنی بود و مثل همیشه برق می زد. او همیشه کفش و لباس تازه ای در تن داشت. هر بار که حمید اورا می دید لباس هایش تازه بودند ولی همة کفش و لباس ها یک شکل و یک مدل بودند.
آقای رحیمی که یکه خوردن حمید از چشمش پنهان نمانده بود، به چشمان حمید خیره شد و گفت:
- چی شده آقا حمید طاقت مهمون نداری یا خوش نداری که مارو ببینی؟
حمید کمی دستپاچه شد ولی گفت که اتفاقاً از دیدن ایشان بسیار هم خوشحال شده.
- ببخشید مشغول حل کردن مسائل ریاضی بودم. یک کمی حواسم پرت بود. درست متوجه حضور شما نشدم.
مثل همیشه آقای رحیمی بسیار، شیک، تمیز و مرتب بود. کت و شلوار او مثل همیشه تمیز و کاملاً اتو کشیده بود. سر نیمه طاسش را هم با دقت آرایش کرده بود و ریشش را از ته تراشیده بود.
او از اقوام دور حمید بود. اما از کسانی بود که همه جا در میان اقوام حاضر است. در تمام مهمانی ها، جشن ها، عروسی ها و عزاها او یک پای ثابت و همیشگی مراسم بود. خلاصه او به همه جا در میان فامیل سرک می کشید. با همه ادعای دوستی و نزدیکی داشت. بدین ترتیب او از تمام اخبار و وضعیت همه فامیل نسبتاً بزرگ آنها با خبر بود.
حمید که در کنکور پذیرفته شد، ناچار بود که به تهران بیاید. چون او تهران را درست نمی شناخت، راه و چاه زندگی در این شهر را نمی دانست و کس دیگری را هم در تهران نداشت، به اصرار مادرش به سراغ آقای رحیمی رفت. انصافاً آقای رحیمی به او کمک های بسیار زیادی کرد. او را در آپارتمان لوکس و بزرگش در شمال تهران جا داد. پذیرایی مفصلی از او کرد؛ برای جا افتادن در شهر او راهنمایی کرد و سپس حمید با کمک او اتاقی برای خود دست و پا کرد. با اصرار مبلغ قابل توجهی هم پول به حمید داد.
اوایل امر حمید از این همه محبت آقای رحیمی بسیار شرمنده می شد و خود را بسیار مدیون او به حساب می آورد. اما کم کم با ادامه رفت و آمدها، پرس و جو ها و توصیه هایی که او به حمید می کرد، حمید مشکوک شد و احساس کرد آقای رحیمی آدم عجیبی است که قصد دارد در جهت خاصی او را به همکاری بکشاند و علت محبت های او در واقع همانا مدیون کردن حمید برای روز مبادا است.
رفت و آمد های آقای رحیمی به اتاق حمید به طور مرتب ادامه داشت. او هر وقت که می آمد، برای حمید هدایایی می آورد یا به اصرار به او پول میداد. هرچه حمید تلاش می کرد که از او پول قبول نکند، حریف او نمی شد و او گاهی پول را روی طاقچه می گذاشت و می رفت.
مدت زیادی طول نکشید تا حمید که در خانواده ای آشنا با مسائل سیاسی پرورش یافته بود، متوجه شود که اینهمه محبت آقای رحیمی صرفاً از روی حسن نیت ، محبت و انسان دوستی او نیست بلکه از او توقع همکاری برای اهداف سازمان امنیت را دارد.
چندین بار به حمید هشدار داد که دانشجوی شهرستانی و ساده ای مثل او باید خیلی مراقب باشد تا فریب عناصر و افراد فرصت طلب و خرابکاری که در محیط دانشگاه به وفور یافت می شوند را نخورد. می گفت این عناصر که همه جا حضور دارند، بسیار آدم های خطرناکی هستند که وارد زندگی آدم ها می شوند تا زندگی آنان را تباه سازند. از او می خواست که بسیار هشیار باشد و در ضمن اگر با چنین آدم های خطرناک و مشکوکی برخورد کرد، او را در جریان بگذارد.
حالا هم مدتی بود که با حمید در مورد اتومبیل های شیک و گران قیمت صحبت می کرد. اتومبیل هایی که حمید تصور می کرد در تمام طول عمرش نخواهد توانست صاحب یکی از آنها شود.
آقای رحیمی می گفت حمید برای آنکه بتواند دختر های شیک و قشنگ تهرانی را تور کند باید یکی از این ماشین ها داشته باشد. آقای رحیمی از خوش تیپی حمید تعریف می کرد و می گفت حیف است پسر جوانی مثل حمید اوقات فراغتش را بدون تفریح بگذراند. تفریح هم از نظر او، رقص در دیسکو، دختر بازی یا دیدن فیلم های سکسی در سینما بود. بالاخره هم دست خود را رو کرده و به حمید پیشنهاد کار برای خود را داده بود.
حمید بسیار زود متوجه منظور او شده بود و می دانست کاری که آقای رحیمی به او پیشنهاد می کرد چیست. کار پیشنهادی او نمی توانست چیزی جز خیانت به دوستان، همفکران و همرزمانش باشد. تمام شواهد و ظواهر امر این را نشان می داد.
موضوع را با پیمان در میان گذاشت. پیمان به او توصیه کرد زیاد خودش را وارد در مسائل سیاسی نشان ندهد. اما سعی کند از رحیمی فاصله بگیرد.
آقای رحیمی دست بردار نبود. وقت و بی وقت به منزل حمید سر می زد. مرتب صحبت خود را به اتومبیل های لوکس و گران قیمت می کشاند. گاهی هم از دختر های زیبای تهرانی می گفت. صحبت های او عمدتاً درباره این موضوعات بود.
حالا هم بعد از احوالپرسی کوتاهی، باز شروع کرده بود به صحبت کردن درباره مشخصات فنی و غیر فنی یک اتومبیل گران قیمت خارجی. حمید در درون از خود شرمنده بود. نزد خود می اندیشید که آیا او آنقدر خود را ضعیف و سست نشان داده است که آن ها تصور می کنند با این گونه صحبت های مبتذل می توانند اور ا به دام بیاندازند؟
در این لحظه به پیمان حسرت می خورد. دلش می خواست به جای پیمان دستگیر شده و الان در زندان می بود. خود را گناهکار می پنداشت و ضعف های گوناگون را در خود جستجو می کرد و برای خود ضعف می تراشید. تصور می کرد که مردک دارد او را تحقیر می کند و اورا کودن می پندارد. به این دلایل خود را سرزنش می کرد. می اندیشید: پیمان حتی از ظاهرش هم پیداست که آدم قرص و محکمی است. او یک انقلابی درست و حسابیه وگرنه او را دستگیر نمی کردند. چرا این پیشنهادات را کسی به پیمان نمی کرد؟ حتماً چهره من مرا در ظاهر سست و ضعیف نشان می دهد. این افکار مالیخولیایی آزارش می داد.
آقای رحیمی کماکان مشغول صحبت کردن بود. او هنوز داشت در مورد اتومبیل صحبت می کرد. حمید در دل اعتراف می کرد که اندک ضعفی نسبت به اتومبیل داشته است و کمکی علاقه نسبت به اتومبیل های کورسی گاه گاهی قلب او را می لرزانده است. ولی تعجب او از این بود که آقای رحیمی چطور ممکن است که به علاقه او پی برده باشد که اینچنین مصرانه مدتی است روی این نقطه ضعف او انگشت می گذارد و سعی می کند از این نقطه ضعف برای جذبش به همکاری و خیانت به آرمان هایش استفاده کند. همان طور که به آقای رحیمی نگاه می کرد و صحبت های او در گوشش وزوز می کرد ناگهان به یاد آورد که در اوایل آشنایی اش با مهرنوش به دلیل آنکه موضوع برای صحبت کردن با او کم آورده بود، از سر ناچاری در مورد علاقه اش به مدل های خاصی از اتومبیل با او صحبت کرده بود. و نیز برای آنکه خود را آدم کاملاً معمولی جلوه دهد، کمی هم در این مورد اغراق کرده بود. حال متوجه می شد که درست از همان زمان بود که آقای رحیمی صحبت کردن در مورد اتومبیل را با او آغاز کرد.
بعد از این کشف ناگهان ضربان قلبش تند تر شد و صورتش داغ شد. نا خود آگاه عصبی و عصبانی شد. دیگر حضور آقای رحیمی برایش غیر قابل تحمل شده بود. دیگر حرف های آقای رحیمی را نمی شنید و فقط فکر می کرد که جنایت و خیانت بزرگی در حقش رخ داده است. یعنی سازمان امنیت مهرنوش را برای کسب اطلاعات در سر راه او قرار داده بود تا او را به خود جلب کند و عاشق خود کند تا آنها بتوانند از او اطلاعات بگیرند و در نهایت او را به همکاری با ساواک ترغیب کنند. به همین سادگی به شیوة سنگدلانه ای با احساسات پاک و شریف او بازی کرده بودند. و او یک جوان شهرستانی بی تجربه و ساده دل به آسانی آلت دست آنها شده و گول خورده بود. حالا کاملاً مطمئن شده بود که مهرنوش هم به صورت کاملاً آگاهانه با آنها همکاری می کرده و در واقع به صورت حرفه ای همکار آنها بوده است. اگر به موقع پیمان به دادش نرسیده بود، معلوم نبود که تا چه حد در دل باختگی پیش می رفت و آنها چه سوء استفاده هایی از او می کردند.
دلش می خواست که بلند شود و آقای رحیمی را با لگد از اتاق به بیرون پرت کند.
در همین اثنا آقای رحیمی ناگهان موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: راستی حمید آقا من در مورد شما صحبت هایی شنیده ام که اصلاً تصور نمی کنم صحت داشته باشد. گفتم موضوع را با خودتان در میان بگذارم.
حمید با بی حوصلگی پرسید:
- خوب مثلاً چه چیزهایی شنیده اید؟
- می دونید یکی از دوستان نزدیک من در دانشگاه محل تحصیل شما کار می کند. بچه های دانشکده شما را هم می شناسد. او می گفت که بچه ها گفته اند شما در سر کلاس و توی دانشکده با بچه ها صحبت های خطرناکی می کنید. البته من به او گفتم که من شما و خانواده تان را مدت هاست می شناسم و گفتم این وصله ها به شما نمی چسبد.
- منظورتان از صحبت های خطرناک چیست؟ من که فکر نمی کنم صحبت های خطرناکی کرده باشم.
- به هر حال حواستونو خوب جمع کنید. من نگران شما هستم. این روز ها روز های خوبی نیست. دشمنان این مملکت همه جا نفوذ کرده ان تا جوون ها رو منحرف کنند و برای رسیدن به اهداف خودشون از اونها سوء استفاده کنند. من مشکلات جوون ها رو هم میدونم و می دونم که اونها به خصوص از لحاظ مالی مشکلات زیادی دارند. ولی من که بار ها خدمت شما عرض کردم شما هر وقت تمایل داشتید می تونید تشریف بیارید برای شرکت ما کار کنید. مطمئن باشید که تمام مشکلات مالی و حتی مشکلات غیر مالی تون هم حل میشه.
- در اینجا لبخند و چشمکی تحویل حمید داد.
کله حمید حسابی داغ شده بود و از شدت عصبانیت دستانش می لرزید. خیلی سعی کرد خودش را کنترل کند ولی نتوانست از گفتن این حرف آن هم با خشم و لحن تقریباً بی ادبانه ای خود داری کند:
- آقای رحیمی من امتحان دارم و باید برای آن یک عالم درس بخوانم. وقت زیادی برای تلف کردن ندارم. اجازه می دهید به درس هایم برسم؟
آقای رحیمی از این لحن صحبت حمید یکه خورد با حالت پریشان نگاهی به او کرد و سپس با لحنی که از خشم می لرزید گفت: شما هیچ می دانید که این روزها چقدر حوادث اتومبیل زیاد شده؟! یکی از دلایلش ممکن است به خاطر این باشد که بعضی از افراد خیلی یکدندگی می کنند.
حمید در بدو امر متوجه منظور او نشد. مات و مبهوت او را نگاه می کرد و به حرف او فکر می کرد. آقای رحیمی برخاست و بدون خداحافظی بیرون رفت.
حمید که تنها شد مدتی به جمله آخر رحیمی فکر کرد. هرچه می خواست به خودش بقبولاند که این حرف رحیمی به نوعی تهدید او نبوده، نمی توانست خود را قانع کند. تهدید بود. بدون تردید تهدید بود. البته شاید هم از سر لجبازی حرفی را زده بود. شاید هم حرفش پایه و اساسی نداشت. به هر حال ذهن حمید مغشوش شده بود. هرچه تلاش کرد نتوانست به درس خواندن ادامه دهد.
آبگوشت حاضر شد. با بی میلی چند لقمه ای خورد. آنگاه نشست و باز در فکر فرو رفت. به یاد یکشنبه افتاد. به دلش برات شده بود که یکشنبه اتفاقی برایش روی خواهد داد. به شکل عجیبی در این مورد اطمینان پیدا کرده بود.
بار دیگر به خانواده اش فکر کرد. برخاست و نوار سمفونی شماره پنج بتهوون را از میان نوارها یافت و در ضبط صوت گذاشت. طنین سحر انگیز موسیقی با ضربه ای ناگهانی فضای اتاق را انباشته کرد، سپس نوا آرامتر شد و با آرامشی دل انگیز ادامه یافت.
از میان کتاب هایش عکس گلنار را پیدا کرد و روبرویش گذاشت و به تماشا مشغول شد. ای کاش امکان پذیر بود که او قبل از یکشنبه بار دیگر سفری به رشت بکند و خانواده اش را ببیند. ولی این امکان نداشت. راه دور بود و فرصت زیادی نداشت. فکر کرد بهترین کار این است که نامه ای برای آنها بنویسد.
کاغذ و قلم را برداشت و شروع به نوشتن کرد:
احمد جان سلام
امیدوارم که حال تو، مادر و عصمت خوب باشد. حال منهم خوب است. نمی دانی چقدر دلم برای همه شما و به خصوص برای گلنار کوچولو تنگ شده است....
نامه را با توضیحاتی در مورد وضعیت زندگی و درسش ادامه داد و در پایان نامه اینطور نوشت:
گلنار قشنگ را از طرف من ببوس و به او بگو عمو حمید میگه کتاب خوندن را فراموش نکن. کتاب زیاد بخون. آینده مال شماست و باید کتاب زیاد بخونید که بتونید حفظش کنید.
مدتی به نامه خیره شد. مردد بود که آیا این جملات وصیت گونه آخر نامه را خط بزند یا نامه را همانطور بفرستد. پس از مدتی تردید تصمیم گرفت که نامه را به همان شکل امضا کند. نامه را امضا کرد. داخل پاکت گذاشت و در آن را چسباند.


ادامه دارد