۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

انتقام (قسمت چهارم)

صبح یکشنبه حمید کمی زودتر از روزهای دیگر از خواب برخاست. دوش سریعی گرفت و صبحانه مختصری نیزصرف کرد. آفتاب کم جان صبح اواخر پاییز روی دیوار روبروی پنجره اتاق او افتاده بود. از صبح دیروز هوا سرد تر شده بود. حمید پالتوی چهارخانه شطرنجی گل و گشادش را که پدرش پس از عمری استفاده به او داده داده بود و در ضمن جیب های بسیار بزرگی هم داشت، به تن کرد. شال گردنی هم به دور گردن پیچید و راهی دانشگاه شد.
داخل کریدور دانشکده چند نفری از هم کلاسی ها و هم دانشکده ای هایش ایستاده بودند. او وانمود کرد که برای رفتن به دستشویی عجله دارد. دستی برای آنها تکان داد و به سرعت به سمت دستشویی رفت. اعلامیه ها درست در جای مقرر بودند. آنها را برداشت. چند قسمت کرد و در جیب های بزرگ پالتو جای داد. آنگاه بیرون آمد و به سمت سایر دانشجویان رفت. با یک یک آنها سلام و احوالپرسی کرد و دست داد. بعد از یکی از آنها پرسید:
- نادر چه خبر؟
- خودتو به اون راه نزن یعنی تو خبر نداری؟
- نه والا خوب بگو ببینم چه خبره؟
- خب شوت جان امروز شونزدهم آذره. قراره مثل هرسال امسال هم تظاهرات برگزار کنیم.
- آه راست می گی من اصلاً یادم نبود. یعنی نمی دونستم امروز شانزدهمه.
- بابا تو دیگه کی هستی. با این حواس جمعت.
- خوب پس حالا برای چی این جا ایستادید. خوب بریم توی حیاط.
- باشه بریم.
بعد نادر از سایر دانشجویان هم خواست که به حیاط بروند.
نیم ساعتی نگذشته بود که تعداد زیادی از دانشجویان دانشکده های مختلف جلوی محوطه دانشکده فنی جمع شدند. هر دانشجوی جدیدی که می رسید دو سه نفر علت تجمع را برایش توضیح می دادند و او هم به بقیه می پیوست.
تعداد دانشجویان که نسبتاً زیاد شد. نادر از پله ها بالا رفت و از بالای پله ها شروع به سخنرانی کرد:
- رفقای دانشجو! هم کلاسی ها! هم دانشکده ای ها و هم دانشگاهی های عزیز! شانزدهم آذر روز بزرگی است. روزی است که ما هر ساله بنا بر یک سنت دانشجویی آن را عزیز و گرامی می داریم. شانزدهم آذر روزی است که فریاد اعتراض دانشجویان ایران در فضای خفقان زده ماههای پس از کودتای ننگین بیست و هشتم مرداد نه تنها در دانشگاه که در جهان طنین انداز شد. اعلام ورود نیکسون به نمایندگی از کشوری که در اجرای آن کودتا برعلیه دولت ملی و قانونی دکتر محمد مصدق، نقش کلیدی سازماندهی و رهبری را برعهده داشت، بهانه ای شد برای دانشجویان هم رزم ما در آن سالها که دست به تجمعی اعتراض آمیز بزنند. این تجمع با یورش مأموران فرمانداری نظامی تهران به محوطه همین دانشکده فنی و آتش گشودن آنها به روی دانشجویان پاک و شریف مبارز به خاک و خون کشیده شد و در این روز سه دانشجوی مبارز از رهبران جنبش دانشجویی و ترقیخواه که در عین حال از جریانات مختلف فکری آن زمان بودند؛ یعنی: بزرگ نیا، شریعت رضوی و قندچی به شهادت رسیدند.
جمعیت دانشجویان ناگهان یک صدا فریاد زدند: درود بر دانشجوی مبارز. صفوف دانشجویان مرتب شد و به آرامی آغاز به حرکت کرد و به سمت دانشکده پزشکی به راه افتاد. حالا دانشجویان دختر و پسر دست ها را بالای سرشان گرفته بودند. دو دستشان را به علامت اتحاد به هم می زدند و فریاد می کشیدند: اتحاد، مبارزه، پیروزی.
جمعیت بسیار زیادی از همه دانشکده ها جمع شده بودند. دانشجویان دانشکده پزشکی هم به آنها ملحق شدند. همچنین کمی دیرتر دانشجویان ادبیات و حقوق هم با صفوف منظمی به بقیه دانشجویان پیوستند و همه با هم صف واحدی را تشکیل دادند.
یکباره دانشجویی روی دوش دیگری بالا رفت و با صدایی که از اعماق وجودش بر می خاست فریاد زد: زندانی سیاسی آزاد باید گردد. بقیه این شعار را تکرار کردند.
چند بار که شعار تکرار شد، بار دیگر دانشجویان در حالیکه پاها را محکم روی زمین می کوبیدند و دست ها را به علامت همبستگی در بالای سرشان قفل می کردند، فریاد زدند: اتحاد، مبارزه، پیروزی.
دانشجویان در شور و هیجان می سوختند؛ مشت های گره کرده شان که در هنگام شعار دادن بالا می رفت، همسان شعله های آتشی بود که زبانه می کشید. احساس همبستگی و یگانگی در بین دانشجویان موج می زد. جمعیت به سمت درب ورودی دانشگاه در حرکت بود. پس از مدتی شعار دادن
دانشجویان آغاز به خواندن سرود آفتابکاران جنگل کردند:
سر اومد زمستون،
شکفته بهارون
گل سرخ خورشید
باز اومد
و شب شد گریزون
کوهها لاله زارن
لاله ها بیدارن
تو کوهها دارن
گل گل گل
افتابو می کارن
.........
حمید درست در میان صف تظاهر کنندگان جای گرفته بود و مانند بقیه در حال سرود خواندن بود. ولی در همان حال او به دنبال فرصت مناسبی می گشت تا اعلامیه ها را پخش کند. نگاهی به اطرافش انداخت. کسی توجهی به او نداشت. آرام و بی دغدغه اعلامیه ها را از جیب های مختلف پالتویش بیرون کشید، به گونه ای که کسی آنها را نبیند و توجهی جلب نشود، آنها را روی هم گذاشت. سپس ناگهان اعلامیه ها را بالای سر خود برد و همه را یکجا به هوا پرتاب کرد. اعلامیه ها درست همانند دسته ای کبوتر سفید در بالای سر دانشجویان تظاهر کننده به پرواز درآمد.
ولوله ای در میان تظاهر کنندگان به پا شد. با حیرتی آمیخته به شعف اعلامیه ها را نگاه می کردند و برای گرفتن آنها از کول هم بالا می رفتند. هر کس تلاش می کرد یکی از اعلامیه ها را به دست آورد.
پس از لختی دوباره صفوف دانشجویان منظم شد و آنها همچنان به سمت دروازه ورودی پیش می رفتند. تقریباً به نزدیک دروازه رسیده بودند که متوجه شدند نیروهای گارد مستقر در دانشگاه در مقابل دروازه، باتوم به دست صف کشیده اند. دانشجویان با حالتی تردید آمیز باز هم کمی جلوتر رفتند و سپس ایستادند. دانشجویان صفوف جلو بازوان خود را به صورت حفاظی برای بقیه درهم گره کردند و دوباره سکوت موقت پیش آمده را شکستند و فریاد اتحاد، مبارزه، پیروزی سردادند. کمی بعد بار دیگر سایر دانشجویان هم شعار را دم گرفتند و تکرار کردند.
ناگهان نیروهای گارد باتوم ها را بالای سرشان گرفتند و به صفوف دانشجویان حمله کردند. صف اول را به شکل بسیار وحشیانه ای قلع و قمع کردند. با بیرحمی و به صورت وحشیانه ای باتوم را بر سرو صورت دانشجویان صف اول می کوبیدند. خون بود که از سر و روی دانشجویانی که زنجیره انسانی ساخته بودند، جاری بود. ناگهان عده ای از وسط دانشجویان شروع کردند به فرار و عقب نشینی. جمع ابتدا در حالت تردید فرو رفت اما بلافاصله بقیه هم شروع به دویدن کردند و جمع متفرق شد. هر کس به سمتی می دوید. حمید هنوز مردد بود. هاج و واج مانده بود و صحنه را تماشا می کرد. از پراکنده شدن جمع به شدت متأسف بود. ولی هیچ کاری از دست او بر نمی آمد. ضربه ای هولناک شانه اش را در نوردید. ضربه ای که تعادلش را به هم زد و او را بر روی زمین غلتاند. بعد از مکثی کوتاه تلاش کرد برخیزد. ضعف تمام بدنش را گرفته بود و درد وحشتناکی در کتفش احساس می کرد. حرکت دردش را دو چندان می کرد. اما درنگ جایز نبود. باید هر طور بود برمیخیزید و از آن محل دور می شد. بالاخره با هر زحمتی که بود برخاست و در حالیکه با یک دست شانه دیگرش را گرفته بود سعی کرد کشان کشان خود را به گوشه ای دنج در پشت ساختمان اداری بکشاند. در همان حال ناگهان آقای رحیمی را در حال صحبت کردن با شخص دیگری دید. این طور تصور کرد که آقای رحیمی آگاهانه سعی می کند چهره اش را به طرف دیگر بگیرد تا حمید متوجه حضور او نشود.
هنوز کاملاً به پشت ساختمان اداری نرسیده بود که از پشت سر دست های محکمی همچون پنجه ای آهنین بازویش را گرفت. او تلاش کرد که بازویش را آزاد سازد و فرار کند. اما دستی که اورا گرفته بود بسیار قدرتمند بود و رهایی از آن برایش غیر ممکن بود. هنوز در حال تقلا برای فرار کردن بود اما مشتی همانند پتک بر سرش فرود آمد و او را در مغاکی از تاریکی فرو برد. او دیگر هیچ نفهمید.


ادامه دارد

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

انتقام (قسمت سوم)

پیش از ظهر جمعه، نیم ساعتی می شد که حمید از کوه پیمایی معمولش در روزهای جمعه بازگشته بود. چرت کوتاهی زد. حدود ساعت یازده قابلمه کوچکی را برداشت. تکه ای گوشت و مشتی نخود و لوبیا در آن ریخت و روی چراغ خوراک پزی کوچک دانشجویی اش گذاشت. به حمام رفت. دوشی گرفت. بعد از استحمام ریشش را اصلاح کرد. سپس پشت میز تحریر نشست، کتاب ریاضیات پایه را باز کرد و مشغول حل مسائل کتاب شد. مدتی مشغول فکر کردن به مسائل و حل آنها بود. غرق در این کار بود که کسی آرام به در زد. فکر کرد ممکن است صاحبخانه اش باشد که در طبقه پایین سکونت داشت. به سمت در اتاق برگشت و گفت: بفرمائید تو.
در باز شد. آقای رحیمی، یکی از اقوام دور او در میان در ظاهر شد. بوی ادکلن تندی به سرعت فضای اتاق را پر کرد. حمید اول بی اختیار یکه ای خورد. ظاهراً در حیاط باز بوده و یا آقای رحیمی زنگ طبقه پایین را زده و صاحبخانه در را باز کرده بوده است. لحظه ای مردد بود. سپس برخاست. سلام، احوالپرسی و تعارف کرد. یک صندلی فلزی که به جز صندلی میز تحریرش تنها صندلی اتاق بود، را پیش کشید و آقای رحیمی را دعوت به نشستن کرد. آقای رحیمی با کفش وارد اتاق شد و روی صندلی نشست. پایش را روی پایش انداخت و نگاهی به دور تا دور اتاق کرد. کفش های آقای رحیمی از نوع ورنی بود و مثل همیشه برق می زد. او همیشه کفش و لباس تازه ای در تن داشت. هر بار که حمید اورا می دید لباس هایش تازه بودند ولی همة کفش و لباس ها یک شکل و یک مدل بودند.
آقای رحیمی که یکه خوردن حمید از چشمش پنهان نمانده بود، به چشمان حمید خیره شد و گفت:
- چی شده آقا حمید طاقت مهمون نداری یا خوش نداری که مارو ببینی؟
حمید کمی دستپاچه شد ولی گفت که اتفاقاً از دیدن ایشان بسیار هم خوشحال شده.
- ببخشید مشغول حل کردن مسائل ریاضی بودم. یک کمی حواسم پرت بود. درست متوجه حضور شما نشدم.
مثل همیشه آقای رحیمی بسیار، شیک، تمیز و مرتب بود. کت و شلوار او مثل همیشه تمیز و کاملاً اتو کشیده بود. سر نیمه طاسش را هم با دقت آرایش کرده بود و ریشش را از ته تراشیده بود.
او از اقوام دور حمید بود. اما از کسانی بود که همه جا در میان اقوام حاضر است. در تمام مهمانی ها، جشن ها، عروسی ها و عزاها او یک پای ثابت و همیشگی مراسم بود. خلاصه او به همه جا در میان فامیل سرک می کشید. با همه ادعای دوستی و نزدیکی داشت. بدین ترتیب او از تمام اخبار و وضعیت همه فامیل نسبتاً بزرگ آنها با خبر بود.
حمید که در کنکور پذیرفته شد، ناچار بود که به تهران بیاید. چون او تهران را درست نمی شناخت، راه و چاه زندگی در این شهر را نمی دانست و کس دیگری را هم در تهران نداشت، به اصرار مادرش به سراغ آقای رحیمی رفت. انصافاً آقای رحیمی به او کمک های بسیار زیادی کرد. او را در آپارتمان لوکس و بزرگش در شمال تهران جا داد. پذیرایی مفصلی از او کرد؛ برای جا افتادن در شهر او راهنمایی کرد و سپس حمید با کمک او اتاقی برای خود دست و پا کرد. با اصرار مبلغ قابل توجهی هم پول به حمید داد.
اوایل امر حمید از این همه محبت آقای رحیمی بسیار شرمنده می شد و خود را بسیار مدیون او به حساب می آورد. اما کم کم با ادامه رفت و آمدها، پرس و جو ها و توصیه هایی که او به حمید می کرد، حمید مشکوک شد و احساس کرد آقای رحیمی آدم عجیبی است که قصد دارد در جهت خاصی او را به همکاری بکشاند و علت محبت های او در واقع همانا مدیون کردن حمید برای روز مبادا است.
رفت و آمد های آقای رحیمی به اتاق حمید به طور مرتب ادامه داشت. او هر وقت که می آمد، برای حمید هدایایی می آورد یا به اصرار به او پول میداد. هرچه حمید تلاش می کرد که از او پول قبول نکند، حریف او نمی شد و او گاهی پول را روی طاقچه می گذاشت و می رفت.
مدت زیادی طول نکشید تا حمید که در خانواده ای آشنا با مسائل سیاسی پرورش یافته بود، متوجه شود که اینهمه محبت آقای رحیمی صرفاً از روی حسن نیت ، محبت و انسان دوستی او نیست بلکه از او توقع همکاری برای اهداف سازمان امنیت را دارد.
چندین بار به حمید هشدار داد که دانشجوی شهرستانی و ساده ای مثل او باید خیلی مراقب باشد تا فریب عناصر و افراد فرصت طلب و خرابکاری که در محیط دانشگاه به وفور یافت می شوند را نخورد. می گفت این عناصر که همه جا حضور دارند، بسیار آدم های خطرناکی هستند که وارد زندگی آدم ها می شوند تا زندگی آنان را تباه سازند. از او می خواست که بسیار هشیار باشد و در ضمن اگر با چنین آدم های خطرناک و مشکوکی برخورد کرد، او را در جریان بگذارد.
حالا هم مدتی بود که با حمید در مورد اتومبیل های شیک و گران قیمت صحبت می کرد. اتومبیل هایی که حمید تصور می کرد در تمام طول عمرش نخواهد توانست صاحب یکی از آنها شود.
آقای رحیمی می گفت حمید برای آنکه بتواند دختر های شیک و قشنگ تهرانی را تور کند باید یکی از این ماشین ها داشته باشد. آقای رحیمی از خوش تیپی حمید تعریف می کرد و می گفت حیف است پسر جوانی مثل حمید اوقات فراغتش را بدون تفریح بگذراند. تفریح هم از نظر او، رقص در دیسکو، دختر بازی یا دیدن فیلم های سکسی در سینما بود. بالاخره هم دست خود را رو کرده و به حمید پیشنهاد کار برای خود را داده بود.
حمید بسیار زود متوجه منظور او شده بود و می دانست کاری که آقای رحیمی به او پیشنهاد می کرد چیست. کار پیشنهادی او نمی توانست چیزی جز خیانت به دوستان، همفکران و همرزمانش باشد. تمام شواهد و ظواهر امر این را نشان می داد.
موضوع را با پیمان در میان گذاشت. پیمان به او توصیه کرد زیاد خودش را وارد در مسائل سیاسی نشان ندهد. اما سعی کند از رحیمی فاصله بگیرد.
آقای رحیمی دست بردار نبود. وقت و بی وقت به منزل حمید سر می زد. مرتب صحبت خود را به اتومبیل های لوکس و گران قیمت می کشاند. گاهی هم از دختر های زیبای تهرانی می گفت. صحبت های او عمدتاً درباره این موضوعات بود.
حالا هم بعد از احوالپرسی کوتاهی، باز شروع کرده بود به صحبت کردن درباره مشخصات فنی و غیر فنی یک اتومبیل گران قیمت خارجی. حمید در درون از خود شرمنده بود. نزد خود می اندیشید که آیا او آنقدر خود را ضعیف و سست نشان داده است که آن ها تصور می کنند با این گونه صحبت های مبتذل می توانند اور ا به دام بیاندازند؟
در این لحظه به پیمان حسرت می خورد. دلش می خواست به جای پیمان دستگیر شده و الان در زندان می بود. خود را گناهکار می پنداشت و ضعف های گوناگون را در خود جستجو می کرد و برای خود ضعف می تراشید. تصور می کرد که مردک دارد او را تحقیر می کند و اورا کودن می پندارد. به این دلایل خود را سرزنش می کرد. می اندیشید: پیمان حتی از ظاهرش هم پیداست که آدم قرص و محکمی است. او یک انقلابی درست و حسابیه وگرنه او را دستگیر نمی کردند. چرا این پیشنهادات را کسی به پیمان نمی کرد؟ حتماً چهره من مرا در ظاهر سست و ضعیف نشان می دهد. این افکار مالیخولیایی آزارش می داد.
آقای رحیمی کماکان مشغول صحبت کردن بود. او هنوز داشت در مورد اتومبیل صحبت می کرد. حمید در دل اعتراف می کرد که اندک ضعفی نسبت به اتومبیل داشته است و کمکی علاقه نسبت به اتومبیل های کورسی گاه گاهی قلب او را می لرزانده است. ولی تعجب او از این بود که آقای رحیمی چطور ممکن است که به علاقه او پی برده باشد که اینچنین مصرانه مدتی است روی این نقطه ضعف او انگشت می گذارد و سعی می کند از این نقطه ضعف برای جذبش به همکاری و خیانت به آرمان هایش استفاده کند. همان طور که به آقای رحیمی نگاه می کرد و صحبت های او در گوشش وزوز می کرد ناگهان به یاد آورد که در اوایل آشنایی اش با مهرنوش به دلیل آنکه موضوع برای صحبت کردن با او کم آورده بود، از سر ناچاری در مورد علاقه اش به مدل های خاصی از اتومبیل با او صحبت کرده بود. و نیز برای آنکه خود را آدم کاملاً معمولی جلوه دهد، کمی هم در این مورد اغراق کرده بود. حال متوجه می شد که درست از همان زمان بود که آقای رحیمی صحبت کردن در مورد اتومبیل را با او آغاز کرد.
بعد از این کشف ناگهان ضربان قلبش تند تر شد و صورتش داغ شد. نا خود آگاه عصبی و عصبانی شد. دیگر حضور آقای رحیمی برایش غیر قابل تحمل شده بود. دیگر حرف های آقای رحیمی را نمی شنید و فقط فکر می کرد که جنایت و خیانت بزرگی در حقش رخ داده است. یعنی سازمان امنیت مهرنوش را برای کسب اطلاعات در سر راه او قرار داده بود تا او را به خود جلب کند و عاشق خود کند تا آنها بتوانند از او اطلاعات بگیرند و در نهایت او را به همکاری با ساواک ترغیب کنند. به همین سادگی به شیوة سنگدلانه ای با احساسات پاک و شریف او بازی کرده بودند. و او یک جوان شهرستانی بی تجربه و ساده دل به آسانی آلت دست آنها شده و گول خورده بود. حالا کاملاً مطمئن شده بود که مهرنوش هم به صورت کاملاً آگاهانه با آنها همکاری می کرده و در واقع به صورت حرفه ای همکار آنها بوده است. اگر به موقع پیمان به دادش نرسیده بود، معلوم نبود که تا چه حد در دل باختگی پیش می رفت و آنها چه سوء استفاده هایی از او می کردند.
دلش می خواست که بلند شود و آقای رحیمی را با لگد از اتاق به بیرون پرت کند.
در همین اثنا آقای رحیمی ناگهان موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: راستی حمید آقا من در مورد شما صحبت هایی شنیده ام که اصلاً تصور نمی کنم صحت داشته باشد. گفتم موضوع را با خودتان در میان بگذارم.
حمید با بی حوصلگی پرسید:
- خوب مثلاً چه چیزهایی شنیده اید؟
- می دونید یکی از دوستان نزدیک من در دانشگاه محل تحصیل شما کار می کند. بچه های دانشکده شما را هم می شناسد. او می گفت که بچه ها گفته اند شما در سر کلاس و توی دانشکده با بچه ها صحبت های خطرناکی می کنید. البته من به او گفتم که من شما و خانواده تان را مدت هاست می شناسم و گفتم این وصله ها به شما نمی چسبد.
- منظورتان از صحبت های خطرناک چیست؟ من که فکر نمی کنم صحبت های خطرناکی کرده باشم.
- به هر حال حواستونو خوب جمع کنید. من نگران شما هستم. این روز ها روز های خوبی نیست. دشمنان این مملکت همه جا نفوذ کرده ان تا جوون ها رو منحرف کنند و برای رسیدن به اهداف خودشون از اونها سوء استفاده کنند. من مشکلات جوون ها رو هم میدونم و می دونم که اونها به خصوص از لحاظ مالی مشکلات زیادی دارند. ولی من که بار ها خدمت شما عرض کردم شما هر وقت تمایل داشتید می تونید تشریف بیارید برای شرکت ما کار کنید. مطمئن باشید که تمام مشکلات مالی و حتی مشکلات غیر مالی تون هم حل میشه.
- در اینجا لبخند و چشمکی تحویل حمید داد.
کله حمید حسابی داغ شده بود و از شدت عصبانیت دستانش می لرزید. خیلی سعی کرد خودش را کنترل کند ولی نتوانست از گفتن این حرف آن هم با خشم و لحن تقریباً بی ادبانه ای خود داری کند:
- آقای رحیمی من امتحان دارم و باید برای آن یک عالم درس بخوانم. وقت زیادی برای تلف کردن ندارم. اجازه می دهید به درس هایم برسم؟
آقای رحیمی از این لحن صحبت حمید یکه خورد با حالت پریشان نگاهی به او کرد و سپس با لحنی که از خشم می لرزید گفت: شما هیچ می دانید که این روزها چقدر حوادث اتومبیل زیاد شده؟! یکی از دلایلش ممکن است به خاطر این باشد که بعضی از افراد خیلی یکدندگی می کنند.
حمید در بدو امر متوجه منظور او نشد. مات و مبهوت او را نگاه می کرد و به حرف او فکر می کرد. آقای رحیمی برخاست و بدون خداحافظی بیرون رفت.
حمید که تنها شد مدتی به جمله آخر رحیمی فکر کرد. هرچه می خواست به خودش بقبولاند که این حرف رحیمی به نوعی تهدید او نبوده، نمی توانست خود را قانع کند. تهدید بود. بدون تردید تهدید بود. البته شاید هم از سر لجبازی حرفی را زده بود. شاید هم حرفش پایه و اساسی نداشت. به هر حال ذهن حمید مغشوش شده بود. هرچه تلاش کرد نتوانست به درس خواندن ادامه دهد.
آبگوشت حاضر شد. با بی میلی چند لقمه ای خورد. آنگاه نشست و باز در فکر فرو رفت. به یاد یکشنبه افتاد. به دلش برات شده بود که یکشنبه اتفاقی برایش روی خواهد داد. به شکل عجیبی در این مورد اطمینان پیدا کرده بود.
بار دیگر به خانواده اش فکر کرد. برخاست و نوار سمفونی شماره پنج بتهوون را از میان نوارها یافت و در ضبط صوت گذاشت. طنین سحر انگیز موسیقی با ضربه ای ناگهانی فضای اتاق را انباشته کرد، سپس نوا آرامتر شد و با آرامشی دل انگیز ادامه یافت.
از میان کتاب هایش عکس گلنار را پیدا کرد و روبرویش گذاشت و به تماشا مشغول شد. ای کاش امکان پذیر بود که او قبل از یکشنبه بار دیگر سفری به رشت بکند و خانواده اش را ببیند. ولی این امکان نداشت. راه دور بود و فرصت زیادی نداشت. فکر کرد بهترین کار این است که نامه ای برای آنها بنویسد.
کاغذ و قلم را برداشت و شروع به نوشتن کرد:
احمد جان سلام
امیدوارم که حال تو، مادر و عصمت خوب باشد. حال منهم خوب است. نمی دانی چقدر دلم برای همه شما و به خصوص برای گلنار کوچولو تنگ شده است....
نامه را با توضیحاتی در مورد وضعیت زندگی و درسش ادامه داد و در پایان نامه اینطور نوشت:
گلنار قشنگ را از طرف من ببوس و به او بگو عمو حمید میگه کتاب خوندن را فراموش نکن. کتاب زیاد بخون. آینده مال شماست و باید کتاب زیاد بخونید که بتونید حفظش کنید.
مدتی به نامه خیره شد. مردد بود که آیا این جملات وصیت گونه آخر نامه را خط بزند یا نامه را همانطور بفرستد. پس از مدتی تردید تصمیم گرفت که نامه را به همان شکل امضا کند. نامه را امضا کرد. داخل پاکت گذاشت و در آن را چسباند.


ادامه دارد

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

انتقام (قسمت دوم)

صبح خیلی زود با صدای حرکت اتوبوسهای شرکت واحد از خواب برخاست. خمیازه ای کشید. پتورا از روی خود کنار زد و با خستگی و سستی از تخت خارج شد. به دست شویی رفت. پس از شستن دست و صورت، کمی نرمش کرد و سپس با بی میلی کمی نان بیات را همراه با حلوا ارده فرو بلعید. خیلی با سرعت پیراهن و شلوار جینش را به تن کرد، کلاسور دانشکده اش را زیر بغل زد و داخل کوچه شد.
وقتی به خیابان رسید، بی درنگ نگاهش به پیکان نارنجی رنگ تورج افتاد که کمی دورتر از کوچه پارک شده بود. تورج بیرون از ماشین روی سکوی منزلی نشسته بود. حمید را که دید با آهستگی داخل اتومبیل شد، آن را روشن کرد و به سمتش آمد.
حمید دستش را بلند کرد و با صدای بلند گفت: مستقیم.
تورج اتومبیل را متوقف کرد و منتظر ماند تا او سوار شود. بعد حرکت کرد. خنده ای کرد و گفت:
آفرین داری کم کم یاد می گیری.
حمید گفت: پیمانو گرفتن.
- می دونم
- نظرت چیه؟ یعنی ممکنه تشکیلات لو رفته باشه؟
- نه من اینطور فکر نمی کنم. حدس میزنم تصادفی دستگیر شده باشه.
- ممکنه پیمان چیزی بگه؟
- نه گمان نمی کنم. پیمان آدم خیلی قرص و محکمیه. در ضمن وقتی اون ها چیزی در این رابطه ندونند اصلاً چرا باید او در این مورد حرف بزنه؟ تو هم حواست جمع باشه. اگه احیاناً اتفاقی برات پیش اومد، زیر بار هیچ چیز نرو. تنها جون به در بردن اینه که همه چیزو انکار کنی. متوجه هستی؟
حمید سرش را به علامت تأیید تکان داد.
- خونه رو پاکسازی کردی؟
- آره. این کارو که همون شب اول کردم.
- خوبه. ولی خیلی هم نگران نباش. تصور نمی کنم که فعلاً مشکلی پیش بیاد. در ضمن باهات کارداشتم. دکتر می خواد تو رو ببینه.
- جدی می گی؟
- آره با من تماس گرفت و گفت می خواد تورو ببینه. فکر می کنم کار مهمی باهات داره. امشب ساعت 6 توی کافه نوروز نادری منتظرته.
- آخ جون! خیلی خوشحال شدم. منهم خیلی دوست داشتم او را ببینم.
- کافه نوروزو بلدی کجاست؟
- آره می دونم یکبار دیگه م اونجا رفته ام.
- یادت باشه خوب مراقبت کن که کسی تعقیبت نکنه. اگه حتی احتمال دادی کسی دنبالت هست، مسیرتو عوض کن و اصلاً اونجا نرو.
- چشم سرکار استوار.
از این اشاره به تکیه کلام شخصیت سریال تلویزیونی هر دو به خنده افتادند.
نزدیک دروازه دانشگاه حمید از اتومبیل پیاده شد.
احساساتی چند گانه او را در بر گرفته بود. دلتنگی برای پیمان که دوستی بسیار عزیز و صمیمی برای او بود. افسردگی ناشی از بریدن رابطه و پایان گرفتن امید ها و آرزو هایش در رابطه با مهرنوش، اضطراب ناشی از احتمال دستگیری و همچنین دلتنگی برای خانواده اش، همه و همه دست به دست هم داده بود و در مجموع احساس عجیب و نا خوشایندی را برای او به وجود آورده بود. اما دیدار دکتر برای او یک غنیمت گران بها بود.
با وجود همه احساسات ناخوشایندش در خیابان دانشگاه به آهستگی قدم میزد و بفهمی نفهمی از صدای خرد شدن برگهای پاییزی در زیر گامهایش لذت هم می برد.
همان طور که داشت قدم می زد و با افکار گوناگون داخل مغزش کلنجار می رفت، از دور دختری شبیه مهرنوش دید. کنجکاو شد و با دقت بیشتری به او نگریست. درست حدس زده بود. مهرنوش بود که در کنار پسر جوانی نشسته بود. چشم در چشم او دوخته بود و داشت برایش دلبری می کرد و با شور و حرارت با او صحبت می کرد. شیفتگی در پسر جوان هم مشهود بود. دو نفری با هم مشغول رد وبدل کردن دل و قلوه بودند. پسر به نظرش آشنا آمد. کمی دقیق تر به او نگریست. حدس او درست بود. فریدون بود. یکی از صمیمی ترین دوستان پیمان.
پس مهرنوش دام دیگری را گسترده بود. فکر کرد اگر پیمان بیرون از زندان بود می توانست این موضوع را با او در میان بگذاردو پیمان می توانست فریدون را آگاه سازد. اما متأسفانه خود او آشنایی و دوستی زیادی با فریدون نداشت که بتواند در این گونه موارد با او وارد صحبت شود.
در کلاس کاملاً گیج و منگ بود و نمی توانست فکرش را روی درس متمرکز کند. توجهی به گفته های استاد نمی کرد. آرزو می کرد هرچ سریع تر این ساعات لعنتی درس تمام شود و هرچه زودتر عصر شود تا بتواند دکتر را ببیند. لبخند پدرانه دکتر می توانست او را دوباره به زندگی امیدوار کند. برای او دکتر سمبل مبارزه، سمبل روحی قوی و شاد بود. لبخند شاد و مطمئن دکتر کریمی به او قدرت و انرژی برای مقاومت در مقابل نا ملایمات را می داد.
به هر روی بعد از ظهر را نیز سپری کرد. اما نتوانست به سر کار خود در شرکت ساختمانی برود. آن قدر گیج و حواس پرت بود که اگر به سر کار هم می رفت نمی توانست روی کارش متمرکز شود.
مرتب در اتاق قدم می زد و بی تابی می کرد. به ساعت نگاه می کرد. بالا و پایین می رفت. گاه کتابی بر می داشت و سعی می کرد آن را مطالعه کند. ولی زود آن را می بست و مجدداً در سر جایش می گذاشت. دقیقه ها برایش از ساعت هم طولانی تر شده بود.
حدود ساعت پنج بعد از ظهر ریشش را اصلاح کرد. لباس اتو کرده و تمیزی پوشید و بیرون رفت. مسافت زیادی را پیاده طی کرد و از خیابان ها و کوچه های باریک و فرعی گذر کرد تا مطمئن شود کسی تعقیبش نمی کند. برای آنکه قبل از ساعت مقرر به کافه فیروز نرسد، با تماشای ویترین مغازه ها وقت کشی می کرد.
بالاخره ساعت شش شد و او در نزدیکی کافه نوروز بود. وارد کافه شد. دکتر در گوشه دنجی نشسته بود. روزنامه عصر روی میز بود و او مشغول مطالعه. حمید سلام کرد. دکتر برگشت لبخندی زد و از جای برخاست. با حمید دست داد، یک صندلی را جلو کشید و از او خواست بنشیند. حمید که نشست، پیشخدمت برای گرفتن سفارش نزدیک شد. دکتر سفارش دو بطری آبجو داد.
- دکتر من مشروب نمی خورم.
- می دونم. منهم علاقه ای ندارم ولی یک کم ادای مشروب خوری در میاریم. حضورمون در اینجا رو توجیه می کنه. اینطوری سوء ظن کسی جلب نمی شه.
- باشه هرطور شما صلاح می دونید. نمی دونید چقدر دلم می خواست شمارو ببینم. اگه بدونید توی این هفته چقدر نگران بودم. نه می تونستم درست درس بخونم. نه کارمو درست انجام می دادم. بی قرار شده بودم و می خواستم هرچه زودتر با شما تماس بگیرم. هیچ راهی به نظرم نمی رسید تا اینکه تورج رو دیدم.
دکتر مرد میانسالی بود با موهایی جو گندمی نسبتاً پرپشت. عینک دور فلزی طلایی رنگ بر چشم می زد. با نگاهی مهربان و پدرانه حمید را نگریست. با دقت به حرف های حمید گوش کرد. وقتی حرف حمید تمام شد، او گفت:
- می دونم پسرم تو روزهای سختی رو گذروندی. ولی تو باید یک اصل خیلی مهم را کم کم یاد بگیری و اون خونسردیه. توی سخت ترین شرایط هم خونسردی رو نباید از دست داد.
- می دونم ولی فقط در حرف آسونه.
- درسته ولی کم کم میشه یاد گرفت که در شرایط بحرانی هم خونسرد باقی موند.
- سعی می کنم.
- آره باید سعی کنی و علاوه بر اون باید یاد بگیری که زندگی عادی و فعالیت های روزمره تو با زندگی انقلابی تلفیق کنی. به صورتی که هیچ یک به اون یکی لطمه ای نزنه.
- آره این ها رو می دونم ولی در عمل نمی تونم این چیز ها رو رعایت کنم.
- تجربه به آدم همه چیز رو یاد می ده. به هر حال درس و کار هم برای زندگی شخصی و هم برای فعالیت سیاسی لازم است.
- درست می گید دکتر.
- بعضی مواقع شرایط می تونه خیلی سخت و خطرناک بشه ولی همون زندگی، درس و کارهای عادی روزمره می تونه مارو از خطر ها نجات بده. ارتباط زیاد با آدم های معمولی و غیر سیاسی هم خیلی مهمه.
- کاملاً درسته.
حمید دستش را زیر چانه گذاشته بود و سعی می کرد تمام حرفهای دکتر را با گوش جان بشنود. خیلی دلش می خواست هم به اندازه دکتر معلومات داشت و هم مثل خود او می توانست یک تلفیق واقعی از زندگی معمولی با کار سیاسی را در زندگی اش به وجود آورد. او به خوبی می دانست که دکتر این حرف ها را بیخود نمی زند. به راستی دکتر همه این توصیه ها را در زندگی خودش پیاده کرده بود. دکتر در دوران تحصیلش در فرانسه از بهترین دانشجویان بوده و به همین دلیل در تمام سالهای تحصیل مورد احترام و علاقه همکلاسی ها و استادانش بوده است. اکنون هم شنیده بود که دکتر در محیط کارش که در واقع تدریس بود بسیار موفق و مورد احترام است.
پیشخدمت با بطری های آبجو و دو لیوان بزرگ دسته دار نزدیک شد. دکتر بلافاصله موضوع بحث را عوض کرد و شروع کرد در مورد مسائل پیش پا افتاده حرف زدن.
حمید با تعجب به دکتر نگاه کرد زیرا او داشت در مورد زیبایی دختر های پاریسی سخن می گفت. با چشمان گرد شده دکتر را می نگریست که ناگهان او هم متوجه حضور پیشخدمت شد و حرف های دکتر را تاًییدکرد.
پیشخدمت بطری ها و لیوان ها را روی میز گذاشت و دور شد.
دکتر گفت:
- حالا بریم سر اصل مطلب
- بفرمایید. سراپا گوشم.
- برای مسئله مهمی می خواستم تورو ببینم. تو خوب می دونی که پیمان یکی ازفعال ترین و پر مسئولیت ترین بچه های تشکیلات بود.
- بله می دونم.
- حالا که او گرفتار شده باید خیلی زود جای خالیشو پر کنیم وگرنه سازمان لطمه جدی میبینه.
درسته ولی منظورتون رو درست متوجه نمی شم.
- تو فکر می کنی آمادگی اینو داشته باشی که مسئولیت های پیمانو به عهده بگیری؟
حمید با دقت در صورت دکتر نگاه کرد دکتر کاملاً جدی صحبت می کرد. همه اجزای صورت دکتر نشان دهنده اطمینان واعتماد به نفس بود. آرامش در این صورت موج می زد. انگار نه انگار که همه آن ها در معرض خطر های جدی قرار دارند. با نگاه کردن به صورت دکتر اعتماد به نفس به او هم منتقل شد.
به طور قطع اگر کس دیگری جز دکتر این مسئله را با حمید در میان گذاشته بود، او دچار تردید جدی می شد. به خصوص در زمانی که او شدیداً دچار بحران روحی بود. اما نگاه آرام و مطمئن دکتر به او اطمینان می بخشید لذا با قاطعیت گفت: اگر شما فکر می کنید من مناسب این مسئولیت هستم، حرفی ندارم. به هر حال مبارزه از هر چیز در زندگی برای من مهمتره.
- بسیار خوب. پس تمام است. تو باید با چند تن از مسئولین دانشکده تماس بگیری و ترتیب جلسات هفتگی با اون ها رو بدی. نباید گذاشت در تشکیل جلسات وقفه ای پیش بیاد. در این مورد بعداً بیشتر صحبت می کنیم. الآن مسئله مهمتری وجود داره. تو میدونی که یکشنبه آینده شانزدهم آذره.
- بله درسته.
- خوب باید بدونی که برگزاری مراسم شانزدهم آذر و بزرگداشت اون به شکل برپایی تظاهرات درون محوطه دانشگاه به صورت یک سنت در اومده. اگر تظاهرات هم نباشه حداقل باید به این مناسبت اعلامیه بین دانشجو ها پخش بشه. تصور می کنم که امسال هم قراره تظاهرات بشه. ولی تو با تظاهرات کاری نداشته باش. تو فقط موظفی که تعدادی اعلامیه که به این مناسبت منتشر میشه رو توی دانشگاه در بین دانشجو ها پخش کنی. موافقی؟
- بله کاملاً
- در صورتی که تظاهرات انجام نشد، باید اعلامیه ها رو در فرصت های مناسب درون کلاس ها، راهرو ها و هرجا که مناسب تشخیص دادی، بچسبونی و پخش کنی.
- و اگه تظاهرات انجام شد چی؟
- در این صورت باید اعلامیه ها رو توی لباست پنهان کنی و وسط تظاهر کننده ها در یک فرصت مناسب اون ها رو بفرستی تو هوا.
- این خیلی قشنگ و سینمایی میشه مثل پرواز کبوتر ها. ولی اعلامیه ها رو چه طوری توی دانشگاه ببرم؟
- قرار نیست تو اعلامیه ها رو توی دانشگاه ببری. تو روز یکشنبه ساعت هفت و نیم صبح اعلامیه ها رو از روی سیفون دستشویی دانشکده خودتان پیدا می کنی و اون ها رو بر می داری. یادت باشه، وقتی وارد می شی دست شویی اول سمت راست. سعی کن سر ساعت اونجا باشی تا کس دیگری متوجه اون ها نشه.
- عجب برنامه دقیقی.
- آره. باید کاملاً احتیاط کرد تا بی جهت کسی گرفتار نشه.
- خیلی عالیه
- فعلاً وظیفه تو همینه. تورج بعداً با تو تماس می گیره تا ترتیب برگزاری جلسات رو بده. ممکنه کمی طول بکشه ولی در این مدت تو با هیچ کس تماس سازمانی نگیر. بعد از ماجرای پیمان باید بیشتر احتیاط کرد. به خصوص توی بحث های سیاسی وارد نشو.
- چشم استاد.
- حالا دیگه برو. مراقب خودت باش.
- حداحافظ دکتر. به امید پیروزی
- یا حق!
ادامه دارد

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

انتقام (قسمت اول)

پشت میز تحریر نشسته بود. چراغ اتاق خاموش بود. نور چراغ مطالعه میز تحریر را روشنایی می داد. شیشه قاب عکس گلنار کوچولو روی میز زیر نور چراغ برق می زد. چقدر دلش برای گلنار تنگ شده بود. گلنار دختر برادرش بود. بار پیش که به رشت رفته بود، خودش با دور بین تازه اش از گلنار عکس گرفته بود. گلنار کودک تپل مپل، با مزه و باهوشی بود.
هر بار گلنار حمید را می دید به طرف او می دوید. خودش را در آغوش او می انداخت. گونه اش را می بوسید. خودش را برای او لوس می کرد و می گفت: "عمو حمید دلم برای تو یک ذره شده بود. من تورو قد خود خدا دوست دارم."
سپس از آغوش او بیرون می آمد و می گفت: باید برام کتاب بخونی. میدوید داخل اتاقش، دو سه تا کتاب مصور می آورد و می گفت: این هارو برام بخون. بابا سعید برام خریده.
چقدر دلش گرفته بود. دوست داشت الان رشت نزد خانواده اش بود. کتاب درسی روی میز تحریر باز بود اما او نمی توانست فکرش را متمرکز کند و درس بخواند. یاد مادر، برادر و گلنار کوچولو رهایش نمی کرد. در عالم خیال گلنار را می دید که دستهایش را توی دستهای او گذاشته و کتاب هایش را به رخ او می کشد.
گلنار چند تا کتاب داری؟
گلنار با افتخار می گفت: شیش تا. من از همه بچه ها بیشتر کتاب دارم. همشو مامان رعنا برام خریده.
وضع حمید پیچیده شده بود. امتحانات دانشکده داشت نزدیک می شد. اما اضطراب و فشار روحی مانع از درس خواندن او می شد. سعی می کرد درسش را بخواند. خود را سرزنش می کرد که دوری از خانواده و کلی هزینه اضافی را بر خود و خانواده اش تحمیل کرده است؛ اما با این وجود آنطور که لازم است تلاش نمی کند. ولی با این حال در آرامش نبود و نمی توانست با خاطری آسوده درس بخواند.
هفته پیش دوستش پیمان را بازداشت کرده بودند. چند روزی در اضطراب بسیار شدید به سر می برد. بیشتر از همه نگران این بود که جلسات هفتگی آنها لو رفته باشد. نگران خود پیمان هم بود. ولی لو رفتن جلسات هفتگی خیلی از دوستانش را می توانست با خطر دستگیری مواجه کند.
آیا ساواک همه چیز را فهمیده است؟ نکند پیمان زیر شکنجه همه اسامی را بگوید؟ بالاخره او هم یک انسان است. هیچ انسانی نیست که بتواند تا ابد زیر شکنجه مقاومت کند. دو سه روز اول را با نگرانی شدید سر کرده بود. شبها تقریباً تا صبح بیدار بود. وقتی هم که کمی چشمانش گرم میشد؛ ناگهان با کابوسی هولناک از خواب می پرید.
در خواب می دید که در اتاقش را به شدت می کوبند. او خواب آلود و با لباس راحتی به سمت در می رفت و آنرا باز می کرد. ناگهان سه چهار نفر آدم غول پیکر وارد اتاق می شدند. او را هول می دادند و مشغول جستجو در اتاق می شدند. دیوار ها را با سیخ می کاویدند. بالشش را از هم میدریدند و پرها را وسط اتاق می ریختند. کتاب ها را زیر و رو می کردند. لباس هایش را از توی کمد بیرون می ریختند و خلاصه همه صحنه هایی که از دوستانش در مورد لحظات قبل از دستگیری شنیده بود را در خواب می دید.
باری دیگر در خواب می دید که درون یک سردابه سرد و تاریک روی زمین افتاده است. مردی غول پیکر و خشن با کابل کلفت و سیاهی بالای سرش ایستاده است و فریاد می کشد: بی شرف می گی یا بزنم؟
هر بار ناگهان وحشت زده از خواب می پرید. قلبش به شدت به تپش می افتاد. بدنش خیس عرق می شد. بر می خاست به دستشویی می رفت. دست و صورتش را می شست. چراغ کوچکی را روشن می کرد و در فضای نیمه تاریک اتاق روی صندلی می نشست، فکر می کرد و با خودش کلنجار می رفت.
- خاک بر سرم کند. عجب آدم ترسو و بی عرضه ای هستم من! با این دل شیری که من دارم؛ می ترسم که یک چک توی گوشم بزنند، وا بدم و همه رو لو بدم.
بعد به خودش می آمد و نهیبی به خود می زد که:
- شجاع باش احمق. این افکارو بگذار کنار. نباید حتی به خودت هم ضعف نشون بدی.
سپس خود را آرام میکرد و با خود می گفت: ما که کار چندان مهمی نکرده ایم. برای چه باید ما را شکنجه کنند. فقط دور هم جمع می شدیم و کتاب می خواندیم و بحث می کردیم. این ها که جرم نیست خوب چند باری هم اعلامیه پخش کردیم. آدم که نکشتیم که بخواهند آن بلا ها را سرمون بیارن.
روز ها هم تقریباً همین وضعیت بود. احوال چندان خوبی نداشت. در کلاس که بود، توجهی به درس نداشت. حالا هم که به امتحانات نزدیک می شد. تمام فکرش متوجه پیمان بود.
وقتی در خیابان راه می رفت دائم تصور می کرد او را تعقیب می کنند. چند قدمی که می پیمود جلوی مغازه ای می ایستاد و از داخل ویترین اطراف را می پائید. هرکس که از کنارش رد میشد را مأموری می پنداشت که مشغول تعقیب کردن او است.
دیگر کم کم داشت بر خود مسلط میشد. با خود می اندیشید که اگر پیمان وا داه بود حتماً تا به حال به سراغ او آمده بودند. به احتمال بسیار زیاد آنها چیزی از جلسات هفتگی نمی دانستند و دستگیری پیمان تصادفی بوده یا علت دیگری داشته است. حالا که اندکی بر خود مسلط شده بود بیشتر احتمال می داد که پیمان را به خاطر مقالاتش در روزنامه دیواری و بحث هایش در دانشکده گرفته باشند.
در هر صورت وضعیت بلاتکلیفی دیوانه کننده بود. دوست داشت هرچه زود تر بتواند دکتر را ببیند. چند بار دلش را به دریا زده بود و به سمت منزل دکتر رفته بود. اما بعد به این فکر افتاده بود که اگر تحت نظر باشد، دکتر راهم به خطر خواهد انداخت. به همین دلیل از رفتن به منزل دکتر منصرف شده بود.
عوامل مختلف دست به دست هم داده بودند تا پیچیده ترین وضعیت ممکن را درست در آستانه امتحانات میان ترم برای حمید فراهم کنند. مدت زیادی بود که به دلیل حجم درس انباشته شده، فعالیت سیاسی مخفی و همچنین کار نیمه وقتی که در یک شرکت ساختمانی برعهده گرفته بود، فرصت نداشت تا سری به رشت و خانواده اش بزند. دلتنگی برای خانواده او را تحت فشار گذاشته بود.
برای آنکه از پیچیدگی اوضاع چیزی دریغ نشود؛ قضیه مهرنوش هم پیش آمده بود. این قضیه مجموعه شرایط را برای او سخت تر کرده بود. چند ماهی می شد که با مهرنوش آشنا شده بود. مهرنوش دختر زیبای دانشکده که قد بلند بود، چشم و ابروی مشکی داشت و در میان دانشجویان دانشکده به خوش پوشی و خوش اندامی شهرت داشت، گوشه چشمی به او یعنی یک دانشجوی شهرستانی معمولی نشان داده بود و در همان اولین لحظات دل را از او ربوده بود.
خیلی ساده قضیه در سلف سرویس و سر میز ناهار با بحثی در مورد کتاب بیگانه کامو شروع شده بود. اما اشارات کلامی و غیر کلامی مهرنوش به او فهمانده بود که این فقط یک بهانه است. دوستی آن ها از همان جا شروع شد و پس از آن چند بار به بهانه بحث و صحبت در مورد ادبیات همدیگر را در تریا ها و رستوران های مختلف دیده بودند و دیگر بعد از یکی دو ماه رفت و آمد های مکرر و قرار و مدار های مختلف کار برای حمید بیخ پیدا کرده بود و جدی شده بود. شاید نمی خواست اعتراف کند ولی واقعاً او عاشق شده بود.
مدتی بود که هرکجا که می رفت هوش و حواسش نزد مهرنوش بود. در هفته هرچقدر وقت آزاد داشت با مهرنوش می گذراند. هفته ای دو سه بار همراه با مهرنوش به سینما، پارک یا رستوران می رفت. قضیه به همین روال ادامه داشت تا شبی پس از جلسه هفتگی پیمان از او خواست که بیشتر بماند تا با او یک صحبت خصوصی بکند. او آنجا مانده بود تا بقیه اعضای جلسه منزل پیمان را ترک کنند. متعجب بود و نمی دانست که پیمان در چه موردی می خواهد با او صحبت کند.
پیمان دستش را روی شانه حمید گذاشت. کمی با محبت او را برانداز کرد. بعد با صدایی آهسته گفت: می دونم چیزی رو که می خوام بهت بگم شنیدنش برات دشواره. خود من هم جگرم خونه که باید این رو به تو بگم ولی هیچ چاره ای ندارم وظیفم ایجاب می کنه که این مطلبو با تو در میون بذارم.
حمید بهت زده او را نگاه می کرد و گفت: بابا بگو ببینم چی می خوای بگی تو که جون به سرم کردی با این جور حرف زدنت.
پیمان گفت: سعی کن کاملاً منظور منو درک کنی. من کاملاً در جریان هستم که تو با مهرنوش همان دختر خوشگل دانشکده دوست شده ای. مدتی بود شنیده بودم. برای همین به خاطر اهمیتی که وجود تو برای تشکیلات داره در این مورد حساس و نگران بودم. به همین دلیل در مورد او با چند نفر از همکلاسیهاش که با ما ارتباط دارن صحبت کردم و در مورد او تحقیق کردم. خیلی خلاصه به تو بگم که متأسفانه اخبار خوشحال کننده ای برای تو ندارم. سخته برای من که به تو بگویم؛ کاملاً متوجه شده ام که تو چقدر او را دوست داری ولی او مطلقاً به درد تو نمی خوره. بعضی ها که خوشبین ترن می گن که اون اصلاً توی باغ نیست. بعضی ها حتی به او مشکوکند و می گویند مأمور سازمان امنیته.
حمید به پیمان زل زده بود و مات و مبهوت او را نگاه می کرد. در مورد مشکلات رابطه و ازدواج با مهرنوش به همه چیز فکر کرده بود جز این یک مورد. بار ها با خود فکر کرده بود که خانواده مهرنوش مخالفت خواهند کرد چون آنها تقریباً خانواده متمولی بودند و خانواده حمید نسبتاً از در وضعیت پایینی به سر می بردند. فکر کرده بود حتی اگر خانواده مهرنوش موافقت کنند ممکن است خانواده خود او به دلیل اختلافات فرهنگی مخالفت کنند و حتی در این مورد هم فکر کرده بود که اگر هم خانواده مهرنوش و هم خانواده خودش با ازدواج آنان موافقت کنند، ممکن است خود او نتواند آنطور که شایسته مهرنوش باشد امکانات رفاهی برای او فراهم کند و از فکر اینکه ممکن است در آینده در زندگی مشترک خیالیشان مهرنوش سختی بکشد، او دچار عذاب وجدان می شد. به همه این ها فکر کرده بود ولی اصلاً این یک مورد به مخیله اش خطور نکرده بود.
بعد از لختی سکوت با صدایی لرزان به پیمان گفت:
- ولی پیمان من صد در صد مطمئن هستم که تو اشتباه می کنی. اون دختر خیلی پاک و با صفاییه. البته قبول دارم که اون چیز زیادی در مورد مسائل سیاسی نمی دونه ولی من مطمئن هستم که می تونم به تدریج با افکارمون آشناش کنم.
پیمان با مهربانی از پشت عینک به حمید خیره شد سپس روی او را بوسید و گفت: حمید جان من کاملاً درکت می کنم. میدونم آدمی که عاشق می شه هیچ عیبی را در مورد معشوقش نمی تونه بپذیره. ولی فراموش نکن ما زندگی مون رو وقف اهداف آرمانی خودمون کرده ایم. وظایف و مسئولیت های اجتماعی برای ما در درجه اول اهمیت قرار داره. زندگی شخصی هم مهم است اما در درجه بعدی قرار می گیره. تو یک انقلابی هستی. این حرف ها هم برای تو تازگی نداره تو خودت بار ها همین حرف ها را به دیگران گفته ای. من اگر به جای تو بودم، همین فردا به او می گفتم که قضیه رو تموم شده فرض کنه و باهاش خداحافظی می کردم. مطمئن باش که این هم به نفع شخص خودته و هم به نفع اهداف تشکیلات. بعداً که مدتی بگذره از حرف های من ممنون هم خواهی شد.
حمید گیج و سرگردان از خانه پیمان خارج شد. هوا بارانی بود ولی او ترجیح داد همه راه نسبتاً طولانی تا منزل خود را پیاده طی کند. بغض سختی گلویش را می فشرد به گونه ای که احساس خفگی می کرد. در دل هزاران ناسزا به پیمان می گفت. تصور می کرد که دچار بی عدالتی بزرگی شده است. چند بار تصمیم گرفت از تشکیلات کنار بکشد و به دوستی اش با مهرنوش ادامه دهد به امید آنکه روزی با او ازدواج کند و زندگی آسوده و بی دغدغه ای را بنیان گذارد. با خود می اندیشید: واقعاً که پیمان آدم بی انصاف و سنگ دلی است. چطور او می تواند این حرف ها را در مورد مهرنوش من بزند؟ مهرنوش صاف و پاکه فقط با سیاست آشنایی نداره. این هم که گناه نیست. خودم می توانم او را با سیاست آشنا کنم. پیمان یک دروغگوست. هیچی از مهرنوش نمی دونه. اصلاً از کجا معلوم خودش چشمش دنبال مهرنوش نباشه و نخواهد شر منو کم کنه؟ هزاران افکار پلید در مغزش در رفت و آم بود تا به خانه رسید. مثل موش آب کشیده لباس هایش خیس شده بود.
به اتاقش که رسید بی آنکه چراغ را روشن کند، تمام لباس های خیسش را بیرون آورد ،با حوله ای خود را خشک کرد و دمر روی تخت افتاد. ناگهان بغضش ترکید ومثل کودکی زد زیر گریه. با تمام وجود می گریست و اشک می ریخت. تا می توانست گریه کرد. کمی سبک شد. سپس برخاست چراغ اتاق را روشن کرد، لباس خانه اش را پوشید. بخاری را روشن کرد، پشت میز تحریر نشست، دفتر خاطراتش را باز کرد و در آخرین صفحه نوشت:
"همه چیز بین من و مهرنوش تمام شد. فردا به او خواهم گفت که دیگر نمی توانم او را ببینم و با او خداحافظی خواهم کرد. با تمام وجود تلاش خواهم کرد که او را فراموش کنم."
صبح فردا به مهرنوش تلفن زد و با او برای بعد از ظهر قرار ملاقات گذاشت. در یک پارک همدیگر را ملاقات کردند. به مهرنوش گفت که دیگر صلاح نیست که با هم ملاقات کنند. در مقابل اصرار مهرنوش برای دانستن دلیل به او گفت مسائلی در زندگی اش وجود دارد که آنها را نمی تواند با او در میان بگذارد. اما به نفع هردوی آنها ست که همدیگر را فراموش کنند. مهرنوش پس از مدتی بحث و چون و چرا در آخر با تأسفی ساختگی و متظاهرانه پذیرفته بود. این ساختگی بودن تأسف مهرنوش از چشم تیزبین حمید پنهان نماند و برای همین در لحظه آخر قلبش تیر کشید و دوباره می خواست همانجا بنشیند و زار بزند.
چندی از این ماجرا نگذشته بود که حمید متوجه شد مهرنوش بدون کوچکترین دغدغه و ناراحتی با یکی دیگر از پسر های دانشکده روی هم ریخته و دوست شده است. حمید که از دور او را می پایید هیچ اثر و نشانه ای از غم و اندوه در او مشاهده نکرد. او با فراغ بال کامل و در اوج شادی و سبکسری با دوست پسر تازه اش مشغول گفت و شنود و خنده بود.
به هر حال با گذشت زمان و شنیدن اخبار مختلف در مورد مهرنوش و دیدن برخی ماجراها و صحنه های گوناگون از رفتار مهرنوش او به راستی قانع شد که حرف های پیمان به نفع خود او بوده است و به همین دلیل سپاسگزار او شد. در هر صورت تمام این مسائل مانع از آن نشد که زخمی عمیق، جانکاه و التیام ناپذیر بر دلش جا خوش کند.

باز هم تلاش ورزید که افکارش را بر روی کتاب درسی متمرکز کند. اما موفق نشد. ناگهان با مشت به وسط کتاب ریاضیات پایه کوبید و فریاد زد:"مرده شور هرچه دیفرانسیل و انتگراله ببرد." چراغ مطالعه سرنگون شد.
خیلی دلش می خواست هم اکنون پیمان را می دید. خیلی حرف داشت که به او بگوید. پیمان خیلی می توانست به او آرامش بدهد. همیشه پیمان به او روحیه و آرامش می داد.
پیمان با وجود مشغله فوق العاده زیادش هر گاه که فرصتی به دست می آورد، به منزل حمید می آمد و شب را در آنجا می گذراند. آنها با هم شام ساده و مختصری می خوردند و بسیاری از شب ها تا نزدیک سحر بیدار می نشستند و با هم درد دل و گفتگو می کردند.
نگاهی به ساعت انداخت. از نه گذشته بود. برخاست و رادیوی کوچک موج کوتاه را از روی طاقچه برداشت. آن را روشن کرد. پیچ موج را گرداند و روی نقطه ای تنظیم کرد.
" هم میهنان گرامی، رادیوی صدای ملی به گفتار خود ادامه می دهد.
درست همان هنگام که محروم ترین اقشار میهن بلا زده ما در تحت حاکمیت استبدادی و وابسته به امپریالیسم به دلیل فقر و گرسنگی، نداشتن مسکن مناسب, عدم دسترسی آسان به پزشک، دارو و سایر امکانات زندگی در رنج و عذاب مداوم به سر می برند و روزگار فلاکت باری را سپری می کنند، گردانندگان رژیم استبدادی و وابسته پهلوی هر روز بر حجم خرید های هنگفت و سرسام آور نظامی و کالاهای لوکس و بنجل مصرفی از شرکت های چند ملیتی وابسته به جهانخوران می افزایند.........
روی تخت دراز کشید و گفتار را تا آخر دنبال کرد. بعد هنگام گفتار رادیو ملی به زبان آذربایجانی بی آنکه بتواند برخیزد و رادیو را خاموش سازد به خواب رفت.


ادامه دارد

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

شکوفه های سرما زده

بیش از چند هفته ای از قیام مردم نگذشته بود. خیابان ها هنوز در وضعیت جنگی قرار داشت. در گوشه و کنار هر خیابان و محله ای می شد سنگر هایی را که با گونی های پر شده از شن و ماسه یا آجر و سیمان ساخته شده بود را مشاهده کرد. هنوز هم از دور و نزدیک صدای تیر اندازی شنیده می شد. جوان ها شب و روز نمی شناختند. تقریباً شبانه روز و به صورت مداوم داخل سنگر ها بودند. خواب و خوراک را تقریباً از یاد برده بودند.
مردم به شکلی عجیب و باور نکردنی با یکدیگر همبستگی پیدا کرده بودند. واژه برادر به راستی پر محتوی بود. خیلی مفاهیم در آن مستتر بود. مثل واژه رفیق برای چپ ها. ولی این واژه عموم مردم را با هم متحد می کرد و در آن مقطع زمانی واژه دیگری را نمی شد جایگزین آن نمود. واقعاً هم که اکثریت قریب به اتفاق مردم با هم احساس برادری می کردند. بعد از آن همه رنج و درد مشترک قلب ها موزون و یکنواخت با هم می تپید. دغدغه ها، نگرانی ها، شادی و غم ها مشترک بود.
اگر در گوشه ای از شهر احتیاج به نیرو بود. از نقاط دیگر شهر چنان جمعیتی به آن سو سرازیر می شد که از طریق رادیو و تلویزیون خواهش می کردند که دیگر نیرو به آن سمت نرود. خلاصه همه مردم سرشار از فضائل انسانی، اخلاقی و آرمانی شده بودند. قلب مردم مملو از عشق، محبت، فداکاری و ایثار شده بود. همین فداکاری و ایثار بود که مردم را آماده جانبازی و شهادت برای سعادت بقیه همنوعانشان می ساخت و از همین رو بود که دیگر کسی از مرگ واهمه و هراسی نداشت.
هنگام غروب آفتاب بود. من تنها در اتاق خودم نشسته بودم و سعی می کردم کتاب بخوانم. اما بیهوده بود. نمی توانستم فکرم را متمرکز کنم. دلم جای دیگری بود. دلم می خواست در سنگر بودم. بچه های محل کمیته دفاع از انقلاب تشکیل داده بودند. اما آن ها با من زیاد آشنا نبودند. چون من اغلب در خانه خودمان نبودم. از این رو مطمئن بودم که آن ها به من اعتماد نخواهند کرد.
رادیو روشن بود و ترانه زیبائی از آن پخش می شد. شعرش بر دلم می نشست:
"برای من که جز خزان
ندیده ام در این جهان
بهشت آرزوی تو
بوی بهار می دهد
........."
زنگ در به صدا در آمد. رفتم در را باز کردم. پشت در بیژن بود. با موهای مجعد، نا مرتب و بلند، ریش چند روزه، بلوز و شلوار یشمی ارتشی و پوتین نظامی. از آن بچه های انقلابی مدرسه ما بود. از موقع تعطیلی مدارس دیگر سر از پا نمی شناخت و با شور و اشتیاق برای انقلاب فعالیت می کرد. کمی با هم اختلاف عقیده داشتیم ولی به شدت به همدیگر علاقه داشتیم و با هم صمیمی بودیم. بعد از پیروزی انقلاب هم به کمیته محل پیوسته بود و شب ها توی محله خودشان داخل سنگر کشیک می داد. او بیشتر عشق تفنگ داشت تا کتاب.
صورتش بسیار استخوانی و لاغر شده بود. از چشمانش آشکار بود که بی خوابی زیادی می کشد.
تعارفش کردم که بیاید داخل.
گفت: نه زود باش لباس بپوش جایی بریم.
- کجا؟
- شهریار اومده بریم ببینیمش.
خوشحال شدم پرسیدم کی اومده؟
- چند وقتی هست. اما من خبر نداشتم.
- پس صبر کن. من الان لباس می پوشم.
شهریار از همکلاسی های ما بود. قبل از آنکه به خارج از کشور برود ما سه نفر خیلی با هم صمیمی بودیم. او برای یاد گرفتن نواختن گیتار به کلاس موسیقی می رفت و ما هم از او می آموختیم. مدتی با سرگرمی های مشترک یعنی آموختن گیتار و گوش کردن به موسیقی های غربی خیلی با هم خوش می گذراندیم. درس و گردش و تفریح مان با هم بود. تقریباً روزی نبود که حتی خارج از مدرسه ما چند ساعتی را با هم سپری نکنیم.
بعد از مدتی پدرش با اصرار او را راضی کرد که برای ادامه تحصیل به انگلستان برود. من و بیژن خیلی غم زده شدیم. فکر می کردیم حالا که شهریار دارد از جمع ما جدا می شود دیگر دنیا به آخر خواهد رسید. آن موقع و در آن حال و هوا، با آن که هم من و هم بیژن در خفا سرگرمی های سیاسی های خودمان را داشتیم البته به صورت جدا و پنهان از هم ولی از نظر زندگی واقعی و در جریان، آرزوی ما این بود که یک گروه موسیقی راک تشکیل دهیم که شهریار سرپرست و رهبر گروه باشد. با رفتن شهریار این آرزو دود می شد و بر باد می رفت. چون سواد موسیقی هیچ یک از ما در حد شهریار و قابل اتکا نبود.
چند روزی شب و روز در کنار هم بودیم و یک شب که کله مان از یک شراب خرما خیلی گرم بود، دست انداختیم گردن همدیگر، تا توانستیم گریه کردیم و از شهریار خداحافظی کردیم. دیگر او را ندیدیم. با آنکه اوضاع خیلی تغییر کرده بود و من وبیژن دیگر اصلاًً شباهتی به آن وقت خودمان نداشتیم با این وجود حالا که بیژن آمد و گفت شهریار برگشته است ناگهان دوباره در همان حال و هوا قرار گرفتم و به شدت خوشحال شدم. با سرعت لباس پوشیدم و به بیژن پیوستم.
داخل کوچه برگشتم نگاهی به بیژن کردم و گفتم: ریختت عین پارتیزان ها شده.
با خنده گفت: بالاخره نمردیم و پارتیزان هم شدیم. کمی مکث کرد بعد از من پرسید: تو چی نرفتی تو کمیته محله ثبت نام کنی؟
گفتم: نه بابا آخه توی این محل کی منو می شناسه؟
- آره راست می گی تو تقریباً هیچ وقت خونه نبودی.
- از ما پهلوان تر ها هستند دیگه چه نیازی به ما هست؟
- تو هم که همش اهل حرف و بحثی ولی وقت عمل همیشه پات لنگ می زنه.
این حرف را به شوخی میزد. ولی اندکی هم حقیقت در حرفش بود. بیژن بیشتر اهل عمل بود و من بیشتر اهل مطالعه و صحبت و بحث.
این روز ها رفت و آمد وسایل نقلیه خیلی کم شده بود. به راحتی نمی توانستی تاکسی پیدا کنی. برای همین هم مجبور بودیم مسافت زیادی را پیاده برویم. به همین دلیل هم ترافیک و هم آلودگی هوا خیلی کمتر شده بود. آسمان سرمه ای شب با ستارگان درخشانش را پس از مدت های زیاد می شد توی تهران تماشا کرد.
مدت طولانی ساکت در کنار هم قدم می زدیم و آسمان را با لذت تماشا می کردیم. من در این چند ماهه اولین بار بود که به طبیعت توجه می کردم. آن قدر در گیر مسائل و اخبار سیاسی بودم که پاک طبیعت و زیبائی آن را فراموش کرده بودم. می دانستم که او هم دارد از یک موقعیت استثنائی حداکثر استفاده را می کند. او هم احساس مرا داشت. چند ساعت دیگر او دوباره به سنگر برمی گشت. الان آرامش داشت ولی هنگامی که داخل سنگر بود باید تمام توجهش را متمرکز می کرد و مراقب بود تا نا گاه گلوله ای رشته هستی اش را از هم نگسلد.
بعد از مدتی سکوت را شکستم و گفتم: دلم خیلی شور می زند.
- چرا؟
- نگرانم برای انقلاب.
- چطور؟
- مگه نمی بینی این همه آدم های ناجور خودشونو قاطی کارهای انقلابی کردن. آدم یه چیز هایی میبینه که اصلاً به دلش نمی چسبه.
- مثلاً چه جور چیز هایی؟
- خوب مثلاً توی همین محله ما درست از فردای پیروزی انقلاب یک مشت لومپن ریختن توی کمیته و خودشونو انقلابی دو آتشه جا زدن. چنان میراث دار انقلاب شده ان که بیا و ببین. اگه نشناسیشون خیال میکنی جد و اندر جدشون انقلابی بودن. ولی من مطمئنم که حتی ساواکی هم در بین اون ها هست.
- حالا همه شون این جوری ان؟
- نه ولی خیلی از این جور آدما بینشون هست.
- خوب چه کار می شه کرد؟ وقتی کسانی که خودشون را انقلابی میدونن کنار بکشند، فقط تماشاچی باشند و وارد کار نشن، جاهاشونو کسان دیگه پر می کنن. توی کمیته محله ما هم از این جور آدم ها هستن. ولی خوب ما ها کنار نمی ریم و میدان رو برای اون ها خالی نمی کنیم. اگر ما هم بریم بشینیم و فقط انتقاد کنیم که همه چی دربست میفته دست آدم های ناجور.
- آخه از کجا معلومه آخرش انقلاب به دست همون ها نیفته؟
- همون نیروئی که تا اینجا انقلاب رو پیش برده.
- یعنی باید دعا کنیم برای شکست ضد انقلاب؟
- نخیر باید عمل کرد و امیدوار بود.
همان طور که گفتم بیژن اهل عمل بود. زیاد اهل کتاب خوانی نبود. حرف هایی را هم که می زد از دوستانش شنیده و آموخته بود. اهل بحث و سخنرانی نبود. اما هنگام تظاهرات خیابانی همیشه صف اول بود. با آنکه تا موقع انقلاب اصلاً اسلحه ندیده بود، روز بیست و دوم بهمن نمی دانم از کجا اسلحه پیدا کرده بود و همراه با بچه های محله شان کلانتری منطقه شان را تصرف کرده بودند.
یک وانت بار داشت رد می شد. دست تکان دادیم و گفتیم : مستقیم.
ایستاد و سوار شدیم. میان سالی بود با موهای خاکستری و ریشی کوتاه.
- سلام خسته نباشی
- سلام برادرا سلامت باشید.
- چه خبر برادر؟
- خبر خیر. الحمدالله همه چیز داره عاقبت به خیر میشه. امام رو داریم که نمیگذاره راه کج بشه. اما اگه این چپی مپی ها بذارن. هزارتا گروه درست کردن هرکدومشون هم یک اسمی رو خودشون گذاشتن و برای خودشون یک سازی میزنن. همه هم خودشونو رهبر می دونن. من نمی دونم اینها چی می خوان از جون این مردم. مگه اینها نمی گن که ما طرفدار و پیرو مردمیم؟ خوب این هم مردم! همه طرفدار امامن. خدا خودش کارها رو روبراه میکنه.
- حاجی جون تو فکر میکنی فقط چپ ها هستند؟ اون ها که بالاخره طرفدار انقلاب هستند. اما چرا سلطنت طلب ها رو نمی بینی که راست راست راه میرن و اعلیحضرتو میخوان؟
- آقا به خدا همه این ها سرشون توی یک آخوره.
هنوز اوضاع و احوال درست معلوم نبود که چه خواهد شد. به همین خاطر من مستقیم نمی خواستم با او وارد بحث جدی شوم. گفتم:
من منظورم اینه که اصلی ها را هم از یاد نبریم.
- خوب بله. اما تا خدا اون بالا هست هیچ کدام از این ها هیچ غلطی نمی تونن بکنن. قربون امام برم الهی. او هم حواسش ماشاله خوب جمعه.من که میگم او نایب امام زمانه!
- سلامت باشه انشااله.
به مقصد رسیدیم. خواستیم توقف کند. ایستاد. دست کردم در جیب و پرسیدم چقدر شد؟
- این حرف ها چیه برادر؟ مسیرم بود شما را هم آوردم. برو چند تایی صلوات بفرست. همین روز ها به لطف خدا همه چیز صلواتی میشه.
تشکر کردم و از او خداحافظی کردیم.
داخل خیابان فرعی شدیم. خلوت خلوت بود. پرنده پر نمی زد. انبوه درخت ها جلوی نور چراغ های خیابان را هم گرفته بود. به همین دلیل خیابان کمی تاریک بود.
به بیژن گفتم: عجب مرد با صفایی بود ولی افسوس که بیچاره از خیلی چیز ها بیخبره.
بیژن گفت: خدا کنه این صفا و صمیمیت همیشه توی دل مردم باقی بمونه.

دم در خانه شهریار که رسیدیم، موهایم را با دست مرتب کردم. بیژن زنگ زد. مادر شهریار از پشت آیفون پرسید: کی است؟ جواب دادیم و او بی درنگ در را باز کرد.
از میان حیاط پر درخت و کنار استخر خالی از آب گذشتیم و داخل ساختمان شدیم. خانم سهرابی چاق، سنش از پنجاه گذشته بود ولی پوست صورتش همچنان شاداب و با طراوت بود. وسط سالن ایستاده بود و منتظر ورود ما بود. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. او با تعجب به بیژن نگاه کرد و با خنده گفت:
- بیژن خان این چه ریخت و قیافه ای است که برای خودت درست کرده ای؟ قیافه ات عین این حزب الهی ها شده.
بیژن لبخندی زد و چیزی نگفت. خانم سهرابی با طعنه گفت: انگار حالا این جوری بیشتر صرف می کنه. بیژن با کمی دلخوری و با لبخند تلخی که در چهره اش بود پاسخ داد: آره دیگه خوب حالا این جوری صرف می کنه.
تعجب خانم سهرابی بی مورد نبود. بیژن قبلاً رودربایستی زیادی با خانواده شهریار داشت. هر موقع قرار بود به خانه شهریار برود، بهترین لباسش را می پوشید. حسابی به خودش می رسید. سرش را با سشوار خشک می کرد و موهایش را کاملاً مرتب می کرد. ریشش را از ته می تراشید و کلی به خودش عطر و ادکلن خارجی میزد. در این مورد به احتمال زیاد وجود دختر خاله شهریار، سوسن هم که حالا دیگر او هم به خارج از کشور رفته بود، ولی آن زمان ها اکثراً به خانه آن ها می آمد، چندان بی تاُثیر نبود. ولی حالا او با این لباس شبه نظامی اتو نشده و ریش نتراشیده و موهای آشفته نسبت به بیژن آن موقع ها کاملاً موجود دیگری شده بود.
خانم سهرابی ما را به سمت طبقه بالا راهنمایی کرد و خودش داخل آشپزخانه شد. شهریار در اتاق خودش منتظر ما بود. دوست زمان کودکی او ایرج هم حضور داشت. او و ایرج مانند دو برادر بودند. آنها همیشه در کنار هم بودند. در اتاق را که باز کردیم، شهریار از شدت خوشحالی جیغ کشید و از جا پرید.همدیگر را در آغوش گرفتیم و صورت همدیگر را غرق در بوسه کردیم. دیده بوسی ها که پایان گرفت، شهریار فحش بارانمان کرد که چرا نامه نمی دادیم. مدتی با هم مکاتبه داشتیم ولی بعد به دلیل زیاد شدن حجم درس ها و بعد هم درگیری ها و مشغله های سیاسی وقت نمی کردیم جواب نامه های او را بدهیم. به همین دلیل هم مکاتبه ما با هم قطع شده بود.
یک لحظه که بیژن و شهریار کنار هم قرار گرفتند، آن ها را با هم مقایسه کردم. بیژن لاغر و تکیده با پوست آفتاب سوخته اش و رنج ها و نگرانی هایی که در طول انقلاب بر چهره اش خط انداخته بود، از همینک چهرهاش مانند یک مرد جا افتاده و کامل شده بود. شهریار اما با پوست سفید و براق صورت از ته اصلاح شده و لوسیون زده اش، تی شرت سرخ رنگ و شلوار جین آبی که پوشیده بود، چندان با شهریار 16- 17 ساله ای که با ما خداحافظی کرد و به انگلستان رفت تفاوتی نکرده بود.
مدتی شهریار ماجرا های خوشگذرانی هایش را در شهر غربت تعریف کرد و موفقیت هایش برای جلب دوستی دختر های بلوند انگلیسی را به رخ ما کشید. گه گاه هم از ما می پرسید که ما چه ماجرا هایی داشته ایم و از ما می خواست که ما هم داستان های خودمان را برای او تعریف کنیم. ولی ما حرف زیادی برای گفتن نداشتیم. چون بعد از رفتن شهریار هم من و هم بیژن شدیدآ درگیر درس خواندن، به امید موفقیت در کنکور و تا حدی هم درگیر فعالیت های سیاسی شده بودیم و وقت زیادی برای تفریح به خصوص از آن گونه تفریح هایی که مورد علاقه شهریار بود نداشتیم. به همین دلیل ما یا ساکت بودیم یا برای آنکه بی محلی نکرده باشیم گه گاه سئوال هایی از او می کردیم.
شهریار ناگهان در میان صحبت هایش نگاه دقیق تری به بیژن کرد. تازه متوجه ظاهر متفاوت بیژن شد. یکدفعه با لحن نیمه شوخی و نیمه جدی گفت: بیژن خاک تو سرت کنن. این چه ریخت و قیافه ای است که برای خودت درست کردی؟ عین حزب الهی ها شده ای. بوقلمون صفت فکر کردی شاه رفته دیگه حالا رفتی حزب الهی شدی؟ بابا از این یاد بگیر همون جور که بوده هست شیک و تمیز عین لرد های انگلیسی. اشاره اش به من بود و البته کمی هم اغراق می کرد.
ایرج که تا آن موقع خیلی صحبت نکرده بود به صدا درآمد که خود نره خرت چی؟ آخه آدم دیوانه توی این هاگیر واگیر پاشدی اومدی اینجا که چی بشه؟ تازه من می خواستم برم اونجا که این پاشد اومد این جا. بابا هی گفتم الان هرکس هرچی دم دستشه ور می داره و می زنه به چاک تو پا نشو بیا توی این خراب شده. به من نگاه کرد و پرسید تو رو خدا این خریت نیست؟
من لبخندی زدم و گفتم نمی دونم والله!
من و بیژن از همان اول کار حساب کار خودمان را کرده بودیم. حالا فقط سعی می کردیم آن مدتی که آن جا هستیم مؤدب باشیم و زود تر از آن جا برویم.
شهریار گفت: چی داری می گی بزمجه؟ من که هر وقت بخواهم می تونم برم. تازه دیگه اون جا هم زیاد به درد نمی خوره از وقتی این آشوب به پا شده دیگه آبرویی برای ما نمونده. ما اونجا برای خودمون برو بیایی داشتیم. رو هر دختری که دست می ذاشتم، نه نمی شنیدم. ده بیست تا دوست دختر داشتم. اما بعد از این ماجرا ها جنده هاشونم دیگه محل به ایرونی ها نمی ذارن.
ایرج گفت: بابا هرچی که باشه اون جا بهتر از این جاست. دیگه اگر هم خوای بری ویزا بهت نمی دن.
- بچه ای مگه؟ من نتونم برم؟! تو نمی خواد غصه این چیزها رو بخوری. بابا درستش می کنه. برای تو هم ویزا می گیره. آخ راستی داشت یادم می رفت. شهرام یک ویسکی عالی گیر آورده. برم بیارم با هم تهشو در بیاریم و حال کنیم. این حرف ها رو دیگه ولش کن. امشب رو بذارید به یاد اون موقع ها با هم دیگه خوش باشیم. از جا بلند شد و نوار کاستی را از روی میز برداشت و داخل ضبط صوت استریو گذاشت. خودش گفت: خیلی با حاله. "ساتر دی نایت فیور" آهنگ روزه. صدای موزیک با هیاهوی کر کننده ای برخاست.
شهریار داشت از اتاق بیرون می رفت که ناگهان به سمت بیژن برگشت و گفت:
خلاصه بهت گفته باشم ها. سوسن اگه تو رو با این ریخت و قیافه ببینه محل سگ هم بهت نمی گذاره. دختر خاله شهریار سوسن، از آن دختر پول دار هایی بود که بسیار پر فیس و افاده بود و اصلاً تیپش به بیژن نمی خورد. با این حال بیژن آن زمان ها در جشن تولد شهریار با او آشنا شده بود. چند دوری هم با یکدیگر رقصیده بودند. مدتی یک دل نه صد دل عاشق او شده بود. شهریار هم نیمه شوخی و نیمه جدی او را تشویق می کرد. البته به نظر می رسید که این کاملاً یک عشق یک طرفه بود. چون سوسن کمی پس از آن، بدون هیچ گونه مشکلی به فرانسه رفته بود و دیگر برنگشته بود. حتی نامه ای هم برای بیژن نفرستاد. حالا دیگر من مطمئن بودم مدت زیادی بود که بیژن حتی به سوسن فکر هم نمی کرد.
شهریار با یک سینی که در آن یک شیشه ویسکی و چند لیوان بود وارد اتاق شد. اول از همه سراغ بیژن رفت.
- امشب این بیژن جونم مثل اینکه خیلی دمغه. الان یک گیلاس برات میریزم بزن روشن شی!
بیژن برگشت و با دو دلی نگاهی به من کرد و گفت: نه مرسی من الان میل ندارم.
- میل ندارم یعنی چی بی بخور من این حرف ها حالیم نیست. امشب می خوام حسابی حال کنیم.
- ولی من اصلاً امشب نمی تونم مشروب بخورم.
بیژن ساعت دوازده شب دوباره باید برمی گشت توی سنگر و واقعاً نمی تونست مشروب بخوره. ولی این مطلب را نمی توانست برای شهریار توضیح دهد.
شهریار بهت زده به بیژن نگریست. گفت:" این پسره انگار راستی راستی عقلش رو از دست داده. بابا این بازی ها رو بذار برای بیرون. اینجا همه از خودن.
بیژن تنها توضیحی که توانست بدهد این بود که گفت:
- متاسفم شهریار جون ولی خیلی از چیز ها تغییر کرده.
- به جهنم که نمی خوری.
داشت به سمت من می آمد که من هم برای اینکه بیژن را تنها نگذاشته باشم، گفتم:
- ممنون من هم نمی خورم باشه یک وقت دیگه.
شهریار گفت: بابا شما ها چرا هردو تون امشب ضد حالین؟ چشممون روشن نکنه جنابعالی هم بعله! شما هم حزب الهی شدین؟ خودمون با ایرج حال می کنیم.
دو لیوان ویسکی برای خودشان ریختند و مشغول نوشیدن شدند.
شهریار پس از آن که کمی ویسکی نوشید: حرف شما ها چیه؟ دیگه خوشگذرونی غدغنه؟
من گفتم: بیژن درست می گه. انقلاب خیلی از چیزها رو تغییر داده. من اصلاً مخالف خوش بودن نیستم. هر چیزی به جای خود. ولی حداقل الان وقت خوش گذرونی نیست. ما هنوز عذا داریم. تو از خیلی از چیز ها خبر نداری چند تا از دوستان ما که تو هم آنها را می شناختی در جریان انقلاب کشته شدند. حالا لااقل ما باید یک قدری هم چشمامونو باز کنیم و دور وبرمون رو هم ببینیم که چه خبره. ما در جریان یک انقلاب بزرگ قرار داریم. نمی تونیم ازش بی خبر بمونیم یا خودمونو ازش دور نگه داریم.
- بابا! مسخره! انقلاب کدومه؟ این مزخرفاتو کی به شما ها یاد داده؟ همون هایی هم که پیش تر ها سنگ انقلاب رو به سینه میزدن، حالا که فهمیدن کشور دچار چه مصیبتی شده، مثل سگ از کرده های خودشون پشیمونن.
رو به ایرج کرد و گفت:" حمید و داریوش رو که می شناسی!" سپس ادامه داد و گفت: دو تا از بچه های کنفدراسیون بودن. خیلی فعال بودن. دائماً توی میتینگ بودن، تظاهرات راه می انداختن. دو سه بار هم منو دعوت کردن تو بار به آبجو که مثلاً مخ مارو هم بزنن ببرن تو کنفدراسیون. من زیر بار نرفتم. بهشون گفتم بابا! شما ها مثل اینکه مختون تاب داره. مملکت به این خوبی چشه که شماها می خواین انقلاب کنید؟ حالا خودشون هم فهمیدن چه غلطی کردن. دارن میزنن توی سر خودشون که این چه غلطی بود کردیم. همه این هایی هم که این روزها سر و صدای بیخودی راه انداختن یک روز پشیمون می شن. آخه چی کم داشتین توی این مملکت که بیخودی این آشوب رو راه انداختین؟
- خوب شهریار عزیز همه هم که مثل تو شکمشون سیر نبود و این قدر بی غم و غصه نبودن که! اگه همه مثل ماها بی غم بودن و در ناز و نعمت بودن که دیگه انقلاب نمی شد. مگر مردم بیل توی کله شون خورده بود؟ خوب وقتی می بینی این جور مردم از جانشون می گذرن که انقلابو به پبروزی برسونن حتماً بدون که یک درد هایی توی دلشون داشتن و کارد به استخونشون رسیده بوده.
- حالا اون ها هر غلطی می کنن به خودشون مربوطه به درک. من و تو این وسط چه کاره ایم.
گفتم:
- ببین اولاً شرایط من و تو هم کاملاً مثل هم نبوده و نیست. ولی قبول دارم که نسبت به خیلی از مردم وضع من کمی بهتر بوده. ولی ما هم نمی تونیم سرمون رو توی برف بکنیم و وضع بقیه مردم رو نبینیم. بالاخره باید فهمید که مردم هم به حساب میان. اون ها هم بیکار نمی شینن که یک عده حقشونو بخورن و برای خودشون زندگی مرفه درست کنن و اصلاً به فکر آنها هم نباشند. اون ها هم بالاخره سر و صداشون در میاد و حقشونو می خوان همونطور که دیدیم به محض اونکه آگاه شدن توی خیابون ها ریختن و حقشونو طلب کردن.

وقتی من حرف می زدم شهریار و ایرج هردو گاه گاهی به هم نگاه می کردند و پوزخند می زدند. خودشان را با لیوان ویسکی سرگرم کرده بودند و نرم نرمک می نوشیدند.
شهریار خندید و گفت:
- بابا بی خیال این حرف ها به ماها چه مربوطه؟ ما باید سفت کلاهمونو بچسبیم که باد نبره. ما ها این وسط چه کاره ایم؟

از این که می دیدم علیرغم دوستی عمیقی که قبلاً با هم داشتیم این قدر بین ما تفاوت وجود دارد به گونه ای که حتی دیگر زبان همدیگر را هم نمی فهمیم، کمی عصبی بودم. با صدای کمی لرزان گفتم:
- ما باید بفهمیم که نمیشه توی آب غرق کثافت شنا کرد و تمیز بیرون اومد. باید بفهمیم جامعه ای که غرق در فساد و تباهی، ظلم و بی عدالتی شده پایدار نمی مونه. اگه ما به این جامعه دل ببندیم ممکنه کاسه کوزه های تاریخ تو سر ما هم بشکنه.
شهریار خندید و به شوخی گفت:
- پیاده شو با هم بریم. همچین خبر هایی هم نیست. هنوز که طوری نشده.
هرچقدر که شهریار خونسرد بود من به دلیل حالت استهزائی که در صورت او و ایرج بود هردم عصبی تر می شدم.
گفتم:
- وقت هایی هست در تاریخ که یک جنگ حسابی در میگیره. حد وسط هم نداره. جنگ بین اون هایی که حقشون خورده شده با اون هایی که حق اون ها رو خوردن. اون وقت ما هم باید جای خودمون رو معلوم کنیم که کنار کدوم ها هستیم. من نمی تونم کنار آن های باشم که حق مردم رو می خورن و وقتی مردم به صدا در میان اون ها رو به گلوله می بندن تا ساکتشون کنن و همچنان به زندگی ننگین خودشون ادامه بدن.
همیشه فکر می کردم باید منطقی بود. ولی حالا عجیب احساس می کردم منطق من ضعیف است. آخر با کدام منطق هر چه هم محکم و کوبنده باشد می توان به گرگ ها ثابت کرد که نباید حق زندگی را از بره ها بگیرند؟!
پس از مکثی نسبتاً طولانی، شهریار با خونسردی لیوان مشروبش را روی میز گذاشت و با لحنی شبه پدرانه و مثل پیرمرد ها رو به من کرد و گفت:
- این هایی که تو می گی همش حرف و شعاره. توی همه جای دنیا باید نظم و جود داشته باشه. از اول تاریخ هم که تو نگاه کنی می بینی همیشه یک عده فقیر و بیچاره بودن یک عده هم دارا. این نظم طبیعته کاریش نمیشه کرد. اگه بخوای این وضعو تغییر بدی نظم دنیا به هم میریزه و کار ها پیش نمی ره. اگر هم می بینی یک عده کشته میشن برای همینه که این نظم به هم نخوره. من البته خودم هم ناراحت شدم وقتی دیدم که یک عده کشته شدن. ولی برای حفظ نظم چاره دیگه ای وجود نداره. اگه نظم وجود نداشته باشه هیچ کس کار نمی کنه اون وقت نون هم گیر نمیاد که بخوریم. حالا یک مشت گدا و گشنه همه سیاستمدار شده ان و می خوان مملکت رو اداره کنن آخه یکی نیست به این ها بگه شمارو چه به این حرف ها. برین کشکتونو بسابین بابا. چه انقلابی چه کشکی چه پشمی؟!
دیگر کنترل رفتارم را از دست دادم. ایستادم. تلاش زیادی کردم که فریاد نزنم. در حالی که صدایم می لرزید به آرامی گفتم:
- خیلی لجن تشریف داری.
به سرعت از اتاق خارج شدم. بیژن وسط حیاط خودش را به من رساند. از من خواست که برگردم و خداحافظی کنم. گفت:" حداقل برگرد و از خانم سهرابی خداحافظی کن" گفتم:
- ولشون کن دیگه ریخت هیچ کدومشونو نمی خوام ببینم. در را باز کردیم و از حیاط خارج شدیم. آهسته و در سکوت در کوچه قدم می زدیم. هنوز دست و پایم می لرزید. بیژن متوجه شد هنوز عصبی هستم. سیگاری روشن کرد و به دستم داد. چند پک محکم به سیگار زدم. بیژن آهسته گفت:" نباید این طوری برخورد می کردی. اون هم بعد از این همه سال که شهریار رو می دیدیم."
گفتم مگه تو ندیدی که اون چه کثافتی شده؟!
- اون همونه که بوده. ماها عوض شدیم.
درسکوت قدم می زدم و فکر می کردم. بیژن هم ساکت شده بود. دوباره به آسمان نگاه کردم. ماه را تماشا می کردم. در واقع داشتم تصویر ماه را با چشمانم می بلعیدم. هلال ماه در میان انبوه ستارگان جلوه ای خاص داشت.
داشتم به این موضوع فکر می کردم که آیا ما واقعاً عوض شده ایم یا هنوز هم همان آدم های سطحی "بانی ام" و "کت استیونز" گوش کن هایی هستیم که تحت تأثیر جو انقلابی زمانه قرار گرفته ایم و تصور می کنیم که متحول شده ایم؟
دوسال بعد بیژن در جبهه شهید شد و من متوجه شدم که او واقعاً متحول شده بود. همان دم که خبر را شنیدم، چهره بیژن در نظرم آمد که با لبخندی تلخ در جواب خانم سهرابی می گفت:" آره دیگه. حالا این طوری صرف می کنه."
چندی نگذشته بود که از دوستی شنیدم که آقای سهرابی،پدر شهریار، در وزارت خارجه پست مهمی را اشغال کرده است. از ته دل آهی کشیدم و با خود اندیشیدم:" چه می خواهد بر سر این انقلاب بیاید؟!"

بهار 1363

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

استاد

موهای سر استاد سفید بود. عینک ته استکانی با قاب پلاستیکی قهوه ای میزد. دور چشمش کبود و پر چین و چروک بود. اما رفتار او شبیه به پیرمردها نبود. او پر انرژی، چالاک و پر توان بود. آن قدر سریع از پله های دانشکده بالا و پایین می رفت که جوان ها به گرد پایش هم نمی رسیدند.
دانشجویان استاد را خیلی دوست داشتند. همه نه. ولی عده کسانی که استاد را دوست داشتند، خیلی زیاد بود. استاد هم دانشجویان را دوست داشت. دخترانی بودند که هنوز فرق کلاس درس را با پارتی و عروسی نمی فهمیدند. با هفت قلم آرایش و لباس های آن چنانی سر کلاس درس حاضر می شدند. دگمه پیراهن شان را هم عمداً باز می گذاشتند تا وقتی خم می شوند، سینه هایشان پیدا باشد. استاد با ایما و اشاره رسانده بود که از آدم های جلف خوشش نمی آید. به همین خاطر این دختر ها و پسران هم پالکی شان با استاد میانه خوبی نداشتند. آن ها در فضای خاص خودشان زندگی می کردند. درسشان را می خواندند ولی فضای کلاس استاد را بیگانه و کسالت بار می یافتند.
استاد از جوان ها هم بی احتیاط تر بود. از هر فرصتی در کلاس استفاده می برد تا گریزی هم به صحرای کربلا بزند. اشعار قرون هفتم و هشتم را می خواند و برای روشن شدن محتوی شعر مثال هایی از زمان حال می آورد. شعر آرش کمانگیر کسرایی را می خواند و در توضیح آن از قهرمانی های خسرو روزبه می گفت و بسیاری دیگر موارد از این قبیل که بعضاً بسیار خطرناک می شد.
روزی پس از خواندن یک شعر از حافظ، کتاب را بست و روی میز گذاشت. کمی تأمل کرد و روبرو را نگریست. عینکش را از روی چشم برداشت، در دست گرفت. برخاست ایستاد و گفت: ببینید بچه ها حافظ هم از جهل و جور و خرافات، از ریاکاران زهد فروش و از ستم کاری می نالد. چند قرن سپری شده است ولی هنوز هم می توان درک و لمس کرد که حافظ چه رنجی را در زندگی متحمل شده است.
استاد که وارد کلاس می شد، اول صندلی اش را جابه جا می کرد تا زیر عکس شاه نباشد. آن وقت روی آن می نشست. استاد به خوبی می دانست که چه کسانی از او خوششان نمی آید و احتمالاً راپرت حرف های او را به بعضی جا ها می دهند. از این رو پس از پایان ساعت درس در کلاس می ماند و به بهانه جا به جا کردن محتویات کیفش یا پاک کردن تخته سیاه، منتظر می می شد تا از ما بهتران از کلاس خارج شوند. به خوبی میدانست که بچه ها سئوال هایی دارند و می خواهند از او بپرسند که آن ها را در ساعت درس نمی شد بپرسند. کمی بعد عده زیادی از دانشجویان دور استاد را می گرفتند. و از او سئوال می کردند. اول از سئوال های ادبی و بیشتر در رابطه با شعر نو سئوال می کردند.
استاد می خندید و می گفت می دانم شما جوان ها سخن هایی دارید که راحت نمی توان آن ها را در قالب اوزان عروضی شعر کلاسیک گنجاند. باید حرف های نو و حرف دل جوانان را در قالب های نو ریخت. قالب هایی که آزاد تر باشند و ظرفیت بیشتری برای محتوی روز داشته باشند. اما شما باید به تجربیات پیشینیان تان هم توجه کنید. جداً به شما جوانان توصیه می کنم که تجربیات آنان را نادیده نگیرید. آن ها خیلی از راه ها را پیش از شما پیموده اند، تجربیاتی را کسب کرده اند که به درد شما می خورد. حیف است که از این تجربیات بی بهره بمانید. قالب های آن ها را می توانید بشکنید ولی به گونه ای بشکنید که اثر باز هم زیبا باشد و باز هم اثری از فرهنگ سرزمین زاد بومی تان در آن باشد. جوان هایی که همه چیز گذشتگان شان را نفی می کنند و دور میریزند، شعرشان بی شباهت به نعره بی قواره نیست. خوبی های هر چیز را بگیرید و بدی هایش را دور بریزید. هرچه که می خواهد باشد.
هم استاد می دانست چه می گوید و هم اکثر جوانان می دانستند که استاد به واقع در مورد شعر صحبت نمی کند. او شعر را بهانه ای قرار می داد تا حرف های کلی تر و بیشتر نظریات فلسفی اش را از این طریق بیان کند. هم دانشجویان و هم استاد از این بازی شیطنت آمیز و رمز آلودی که می کردند نهایت حظ را می بردند.
دیگری می پرسید "استاد شما دیگر شعر نمی گوئید؟" استاد با لبخند شیطنت آمیزی پاسخ می داد: از کجا اینقدر مطمئنید؟
نفر سوم می پرسید: استاد نظر شما در مورد حوادث چیست؟ اوضاع را چه گونه پیش بینی می کنید؟ استاد می گفت: اولاً من که پیغمبر نیستم که بتوانم پیش بینی کنم. ولی به نظر من جهان در مجموع و کلیت خود رو به بهبود و تکامل پیش می رود گرچه در بعضی زمان ها یا مکان های خاص می شود خلاف این عرض بنده را مشاهده نمود. خیلی سئوال های دیگر هم می شد که همه را یک به یک استاد با مهربانی و حوصله پاسخ می داد. بعضی از سئوال ها هم واقعاً خطرناک می شد.
************
استاد که سر کلاس حاضر نشد، دانشجویان نگران شدند. بعد از چند سال تدریس در دانشکده این نخستین بار بود که استاد در کلاس حضور نمی یافت. اوائل می گفتند استاد بیمار شده است و در خانه استراحت می کند. اما دانشجو یانی که به خانه استاد هم رفت و آمد می کردند، این مسئله را رد کردند. چند روز بعد کم کم شایع شد که استاد را گرفته اند. سر و صدا بلند شد. جواد وسط کلاس فریاد کشید:" بی شرف ها از سر این پیرمرد هم نمی گذرند". همه ناراحت شده بودند. زمزمه اعتصاب داشت تمام دانشکده را پر می کرد. آن ها که به استاد نزدیک تر بودند تلاش می کردند بقیه را آرام سازند. "نباید بیخود نیرو ها را هدر داد. خود استاد هم با ماجراجویی بی موقع مخالف بود. این پست فطرت ها از خدا می خواهند که آب گل آلود شود و چند نفر از ما را هم دستگیر کنند. الان که اوضاع طوری نیست که مردم از ما حمایت کنند. الآن وقت اعتصاب و تظاهرات و این حرف ها نیست. نیرو هایمان را باید برای لحظه مناسب نگه داریم."
*****************
چند ماهی گذشت، در این چند ماه هر روز که می گذشت بر شدت نگرانی دانشجویان افزوده می شد. همه عصبانی بودند. دانشکده حالت انفجار آمیزی به خود گرفته بود. کنترل داشت از دست بچه های با تجربه تر در میرفت. تا اینکه یک روز صبح زود دوباره استاد در صحن دانشکده ظاهر شد. همانند گذشته لباس شیک و مرتبی پوشیده بود. اما به شکل محسوسی شکسسته و لاغر تر شده بود.
از پله ها بالا آمد. کمی به هن وهن افتاده بود. دستش را به نرده بغلپله ها گرفته بود. یکی از دانشجویان نزدیک به استاد، از آن ها که همیشه دور و بر او می چرخیدند جلو رفت و سلام کرد. استاد سری تکان داد و بدون آن که حتی نگاهی به او بیا ندازد، دور شد. جعفر هاج و واج مانده بود و صحنه را تماشا می کرد. حتی برای سلام کردن به استاد نزدیک هم نشد.
استاد وارد کلاس شد. خشک و جدی بود. با کسی سلام و احوال پرسی نکرد. بدون جا به جا کردن صندلی روی آن ولو شد. در واقع وارفت. لخت روی صندلی جا گرفت. دیگر در نگاهش هیچ نبود. نه عشق را در آن می توانستی ببینی نه نفرت. هیچ. در نگاهش سکوت بود. در موقع درس دادن هم در واقع هیچ چیز نگفت. فقط مطالب نوشته شده در کتاب را تکرار کرد. به هیچ کس هم اجازه صحبت کردن نداد. درس که تمام شد زود تر از بقیه از کلاس خارج شد. همه بهت زده شده بودند. آن ها استاد را می خواستند. استاد سرزنده، پرگو و مهربان را. این کس که امروز آمده بود استاد نبود. شخص دیگری بود که در کالبد استاد فرو رفته بود.
عده ای هنوز هم او را دوست داشتند و از او دفاع می کردند. می گفتند:"لابد استاد چاره ای جز سکوت نداشته است." جوشی تر ها می گفتند:" خریدنش".
یک بار هنگامی که استاد از کلاس درس خارج می شد و بدون نگاه کردن به کسی با سرعت به سمت پله ها می رفت، جعفر به سرعت به سمتش دوید، بازوی استاد را گرفت و پرسید: "استاد چه بر سر شما آورده اند؟"
استاد برگشت توی صورت جعفر نگاه کرد. پس از ماه ها جعفر دوباره چهره او را مهربان یافت. قطره اشکی در چشمانش جمع شد. لبخند تلخی زد. بازوی خود را از دست جعفر آزاد کرد. بدون آن که کلمه ای حرف بزند، با سرعت دور شد.
مدت زیادی از آن زمان نگذشت که استاد باز نشسته شد و دیگر هیچ کس استاد را ندید.

زمستان 1362

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

اعتصاب

حرف هایی که سال ها در دلش تلنبار شده بود، حالا مثل این بود که می خواهد همچون آتش فشان فوران کند. مدتی بود که می خواست حرف بزند؛ اما می ترسید. شاید هم فکر می کرد که جای گفتن این گونه حرف ها اینجا نیست. اینجا هرکس به دنبال کار خود بود. همان مجله ها و فیلم های مبتذل و ارزان همه را راضی و مشغول می ساخت. خودشان می گفتند که حوصله حرف های غم انگیز را ندارند.
اما حالا اوضاع تغییر کرده بود. واقعیت به حدی زشت، عریان و نزدیک بود که کسی نمی توانست نادیده اش بگیرد. کسی نمی توانست سر در لاک خود ببرد؛ خود را گول بزند و این گونه با خود بگوید که این مسائل مسائل دیگران است و ربطی به ما ندارد. ترس هم مفهوم خود را از دست داده بود؛ حداقل می شد گفت که مفهوم دیگری یافته بود. سایه مرگ به قدری به همه نزدیک شده بود که دیگر کسی با آن احساس بیگانگی نمی کرد.
ترس از زندان بی معنی بود. اینک شاید می شد گفت که زندان امن ترین مکان برای افراد سیاسی بود. جوخه های اعدام به میان خیابان ها آورده شده بود. کار شکنجه هم در درون کامیون های ارتش و گارد که در خیابان ها مستقر بودند، انجام می گرفت. از همه این ها گذشته افرادی را می شد دید که بدون داشتن هر گونه ادعایی پا در راه مبارزه گذاشته بودند، شب و روز فعالیت می کردند و در هنگام تظاهرات و راه پیمایی، شجاعانه سینه را در برابر گلوله دشمن عریان می کنند و جان خود را در راه آزادی و آرمان های وال ی انسانی تسلیم می کنند. دیگر نمی شد سکوت کرد. سکوت به خصوص برای او که در اعماق ضمیر برای خود رسالت هایی قائل بود، جایز نبود.
در حیاط مدرسه آشکارا وضعی غیر عادی حکمفرما بود. هیچ خبری از بازی و سر و صدای شادمانۀ بچه ها نبود. آن ها ساکت بودند و سکوتشان خبر از غوغای درونشان می داد. در کلاس آرامشی که خبر از طوفان می داد مشهود بود. سکوت کلاس مثل گاز انباشته ای بود که در یک فضای سر بسته جمع شده باشد. همه منتظر کشیده شدن کبریت بودند. اما چه کسی می توانست و جراُت داشت که این کار را بکند؟ همه منتظر بودند. به یکدیگر می نگریستند و با نگاه می پرسیدند: چه کسی آغاز خواهد کرد؟!
سخن فراوان لازم نبود. یک فریاد هم کافی بود. گفتنی ها را همگی لمس کرده بودند. هفدهم شهریور بی تفاوت ترین آدم ها را هم تکان داده بود.
همه در کلاس نشسته بودند. آشکار بود که هیچ کس به فکر درس نبود. کسی کتاب را روی میز نگذاشته بود. آقای پیراسته وارد شد. با هیکل درشت و پای لنگش طول کلاس را با زحمت طی کرد. کیفش را روی میز گذاشت. خود را روی صندلی انداخت. ولو شد و از داخل کیف کتابش را بیرون آورد. منتظر شد. هنوز هم کسی کتاب خود را در نیاورد. روی میز ها خالی بود. انگاری بچه ها بدون صحبتی با هم تصمیم گرفته بودند اعتصابی نشسته بکنند. آقای پیراسته با تعجب به بچه ها نگاه کرد و گفت: کتاب هایتان را باز کنید. کسی کتاب باز نکرد. همه ساکت همدیگر را نگاه کردند و بدون گفتگویی با چشم هم را تأیید کردند. صورت آقای پیراسته سرخ شد. دستی به موهای کم پشت سرش کشید و گفت: "منظورتان از این کارها چیست؟" عصبی بود. صدایش می لرزید، "خیال دارید برای خودتان و ما دردسر درست کنید؟ شما به این سرو صدا ها کاری نداشته باشید. کسانی که این خراب کاری ها را می کنند یک مشت عوام هستند. شما درستان را بخوانید. ما در طول عمرمان از این جور وقایع زیاد دیده ایم. هر از چند گاهی یک سر و صدایی بلند می شود. بعد دوباره همه کار ها سامان می گیرد و سر و صدا ها می خوابد. همه کارها روبراه می شود؛ مردم هم بر می گردند سر کار و زندگی شان. من به شما ها نصیحت می کنم که خودتان را قاطی این جور مسائل نکنید. درستان را بخوانید و زندگی تان را بکنید. بیخود هم خودتان را با شاخ گاو در نیاندازید."
همه ساکت بودند. کسی چیزی نمی گفت. احمد دستش را بلند کرد و اجازه صحبت خواست. نگاه بچه ها متوجه دست بزرگ و استخوانی احمد شد. آقای پیراسته با تکان سر اجازه داد. احمد آرام و خونسرد شروع به صحبت کرد:
" آقای پیراسته شما طوری صحبت می کنید که آدم تصور می کند اصلاً در این مملکت زندگی نمی کنید. شما می گوئید که ما باید درس بخوانیم؛ در این هیچ بحثی نیست. همه ما می دانیم که باید درس خواند. اما شما به ما بگوئید در این شرایطی که الان در جامعه ما حاکم است چگونه می توان درس خواند. آیا خاطری آسوده برای درس خواندن باقی مانده است؟ همین الساعه که ما در حال سخن گفتن هستیم، هموطنان ما که در خیابان برای سهیم شدن در سرنوشت کشورشان دارند مبارزه می کنند را سربازان و پلیس دارند به خاک و خون می کشند. مردم به خود آمده اند و می خواهند در اداره جامعه خود نقش داشته باشند. آیا سزای این رشد معنوی و سیاسی گلوله باران است؟ شما می گوئید ما درس بخوانیم. این درست است. اما این درس خواندن اگر در خدمت مردم جامعه نباشد به چه دردی میخورد؟
آقای پیراسته شما می دانید که میلیون ها نفر از همسالان ما؛ یعنی همان ها که ما از صدقه سر آنان است که درس می خوانیم، از نعمت سواد که هیچ، چه بسا از داشتن لقمه نانی هم محروم اند. آن وقت در چنین روز هایی که ما باید دین خودمان را به جامعه ادا کنیم و دوشادوش مردم زحمتکش جامعه مبارزه کنیم و راه را برای بهروزی جامعه هموار کنیم، شما می گوئید درس بخوانید. نه آقای پیراسته! بچه ها دیگر نمی توانند این وضعیت را تحمل کنند. مردم ایران از کشته هایی که در این مدت کوتاه داده اند، قلبشان زخمی است. بچه ها نمی توانند در هر شرایطی سرشان را مثل بره زیر بیاندازند، سر کلاس بیایند و درس بخوانند."
صدای پچ پچ در کلاس پیچید. زمزمه های تصدیق را از هر سوی کلاس می شد شنید. آقای پیراسته بهت زده وسط کلاس ایستاده بود و صورت لاغر و کشیده احمد را نگاه می کرد. احمد آرام نشست. آقای پیراسته با صدایی گرفته و لرزان گفت: اشتباه نکنید آقای ساجدی. من هم از همین مردم هستم. من هم هفده شهریور را دیده ام. من می دانم که دل مردم خونین است. اصلاً منظور من این نبود. من نگران شما هستم. آخر شما ها هم مثل بچه های خود من هستید. دیگر نتوانست ادامه دهد. ساکت شد. به وضوح اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، می شد دید. برگشت و روی صندلی نشست و تا آخر ساعت کلاس هیچ چیز نگفت. سرش را زیر انداخته بود و فکر می کرد.
احمد خودش بیش از دیگران از گفته های خودش که چنین با نظم بیان شده بود تعجب کرد. گویی این کلمات در طی چند سال در مغز او تکرار شده بود و صیقل خورده بود. حالا این کلمات با احساسات عمیق او در هم آمیخته بود و بدون تلاشی خود بخود بیرون می ریخت. جملات حاصل هم آمیزی واقعیت های خشن بیرون به خصوص در این روزهای آتش و خون، و شعر هایی بود که احمد همیشه زمزمه می کرد.
زنگ پایان ساعت درسی که خورد، به محض خروج آقای پیراسته از کلاس، احمد از جایش بیرون پرید. وسط کلاس ایستاد و فریاد کشید: رفقا! آنچه می شد گفت من امروز گفتم. بیش از آن را خودتان می دانید. خدا می داند هر روز این دژخیمان خون چند نفر از برادران شما را بر خاک می ریزند. دیگر ساکت نمی توان نشست. مدارس اطراف چند روزی است که مبارزه را شروع کرده اند.
امیر از گوشه کلاس فریاد کشید:"مرگ بر این سلطنت پهلوی" احمد شعار را تکرار کرد. و کلاس منفجر شد. این انفجار چند دقیقه بعد تمام مدرسه را در بر گرفت. آن روز بچه های مدرسه به یک پارک نزدیک رفتند. بچه های مدارس دیگر را هم خبر کردند و آنها هم به آنجا آمدند. همه با هم تصمیم گرفتند که به اتفاق در صفوف منظم به طرف دانشگاه تهران بروند. بعد از چند بار پراکنده شدن به دلیل حمله گارد و پلیس و دوباره منظم شدن به دانشگاه تهران رسیدند. آنجا با دانش آموزان مدارس دیگر و دانشجویان، مشغول تظاهرات و شعار دادن شدند.
چند روزی است که مدرسه تعطیل است. بعد از سیزدهم آبان ماه و کشتار دانش آموزان در محوطه دانشگاه – که قول داده شده بود محل امن باشد – بچه ها دیگر در مدرسه جمع نمی شوند تا با هم به دانشگاه بروند. حالا هریک از آن ها جداگانه به سیل خروشان مردم می پیوندد. احمد هم هرروز صبح زود از خواب بیدار می شود دست و صورت می شوید و با عجله به کلاس درس می رود. کلاس درسی که در خیابان تشکیل می شود و بیش از هر کلاس درس دیگری آموزنده است.

پائیز 1362

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

صندلی های«اس اچ پی»

آقای صفابخش هرچه سعی کرد که به خانم حالی کند صندلی های فایبر گلاس مدل جدید به نام "اس اچ پی" برای آن ها نان و آب نمی شود و بهتر است این چندر غازی را که پس انداز کرده اند، برای آینده بچه ها نگه دارند، به گوش خانم نرفت که نرفت.
آقای صفابخش می گفت:"آخر خانم جان دنیا هزار پستی بلندی دارد. آمدیم و یکی از بچه ها مریض شد و خواستیم خرج دوا و درمان بکنیم؛ اونوقت از کجا بیاریم؟"
ملیحه خانم که حالا دیگر جمله های آگهی تبلیغاتی تلویزیون را حفظ شده بود می گفت:"مگر دیشب تلویزیون را ندیدی چه می گفت؟" میگفت که این صندلی ها راحتی و آسایش را توی خانه میاره، به انسان شخصیت می ده گفت که توی خانه هر آدم متمدنی باید یک دست از این صندلی ها باشد.
خلاصه بحث و مجادله بین آقا و خانم دو سه روز بود که بالا گرفته بود و بدون وقفه ادامه داشت. امروز دیگر نزدیک بود که میانه شان شکرآب شود. ملیحه خانم گوشه اتاق نشسته بود و داشت مجله ای را ورق میزد. آقای صفابخش هم عینک ذره بینی اش را به چشم زده بود و داشت صفحه حوادث روزنامه را می خواند. باز هم برای چندمین بار آگهی تلویزیونی صندلی های فایبر گلاس «اس اچ پی» از تلویزیون پخش شد. " این صندلی ها برای شما خوشبختی و سعادت را به ارمغان می آورد. یک دست صندلی «اس اچ پی» یک عمر زندگی مجلل و با شکوه."
آقای صفا بخش داشت در دل به این مزخرفات می خندید که دید ملیحه خانم با سر و گردن و چشم و ابرو به تلویزیون اشاره می کند که یعنی دیدی چه داشت می گفت؟ حالا فهمیدی که من درست می گفتم؟ آقای صفا بخش هیچ نگفت. شام را که خوردند، سریال تلویزیونی شروع شد. بچه ها تکالیفشان تمام شده بود و همه خانواده از بزرگ تا کوچک نشسته بودند تا سریال تلویزیونی را تماشا کنند. اولین صحنه سریال، اتاقی بود شیک و مرتب که خانواده ای با کلاس بالا دور میزی روی همان صندلی های کذایی نشسته بودند و مشغول صرف چای عصرانه بودند.
مرد کت و شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود؛ خانم هم یک لباس آخرین مدل به تن کرده بود و هفت قلم هم آرایش کرده بود. ملیحه خانم که محو تماشای برنامه تلویزیون شده بود غر زد که ببین مردم چه جوری زندگی می کنند و ما چه جور!
آن شب وقت خوابیدن آقای صفا بخش خوابش نمی برد. از این دنده به آن دنده غلت می زد و فکر می کرد. پیش خود فکر می کرد :"کاش آنقدر پول داشتم تا هم می تونستم آینده بچه ها را تأمین کنم و هم یک دست از آن صندلی ها بخرم تا خانم و بچه ها جلوی در و همسایه و دوست و آشنا شرمگین و سرافکنده نشوند."
صبح در اداره آقای سبحانی لیوان چای خود را برداشت و آمد کنار میز آقای صفابخش نشست. آقای صفا بخش که تازه دست از کار کشیده بود برای آنکه خستگی را در کند برگشت که با آقای سبحانی چاق سلامتی کند. هنوز سر صحبت باز نشده بود که آقای سبحانی شروع به پز دادن کرد که:" آره نمی دانی که این صندلی های جدید چقدر راحت و مدرن است. از وقتی که ما این صندلی ها را خریده ایم زندگی مان عین زندگی اروپایی ها شده است." گفت که نمی داند جنسش ازچه است که هم قشنگه هم راحت و هم خیلی محکم است.
آقای صفا بخش هم برای آن که از قافله تمدن عقب نیفتد؛ گفت:" اتفاقاً من و خانم هم تصمیم داریم که یک دست از همین صندلی ها بخریم. اما هنوز فرصت نشده است. گرفتاری ها زیاد است شما که می دانید."
آقای سبحانی هم پاسخ داد: "آقا در امر خیر حاجت به هیچ استخاره نیست. من به شما توصیه می کنم هرچه زود تر این کار را انجام دهید. یک سری از خارج آورده اند تمام می شود و دیگر یا گیر نمی آید و یا گران می شود.
سارا دختر کوچک آقای صفا بخش کمی سرما خوردگی داشت. غروب او را نزد پزشک محله شان بردند. در اتاق انتظار مطب یک دست از همان صندلی های معروف گذاشته بودند. دکتر پس از معاینه سارا پرسید: "صندلی «اس اچ پی» خریده اید؟" آقای صفابخش با تعجب به دکتر خیره شد و گفت:"نه، چه طور مگه؟" دکتر گفت:" اینو من محرمانه به شما عرض می کنم جایی نگویید ولی شاید علت بیماری دختر کوچولوی شما همین باشد. آخر جای نشستن راحت برای سلامتی بچه ها خیلی مهم است." آقای صفابخش انگار که با خودش صحبت می کند مات و مبهوت مانده بود و گفت:"بله مهم است. البته که مهم است."
دردسرتان ندهم. یک ماهی از از ورود این کالا به بازار نگذشته بود که مثل بیماری مسری همه جا را آلوده کرده بود. هر کجا که میرفتی یا این صندلی ها را می دیدی و یا صحبت آن را می شنیدی.
عید نوروز نزدیک شده بود و همه در فکر نونوار کردن خانه ها و تمیز و مرتب کردن آنها بودند. ملیحه خانم که مدتی بود از صندلی ها صحبت نکرده بود؛ می گفت:" دست ودلم به کار نمیرود، خانه ای که صندلی اون هم صندلی «اس اچ پی» نداشته باشد، همان بهتر که هیچ مهمانی به آن نیاید." خلاصه دوباره جفت پاهایش را در یک کفش کرده بود که الا و للا تا عید نشده باید ما هم یک دست میز و صندلی فایبر گلاس «اس اچ پی» بخریم. حالا دیگر هرکجا بروی از آدم روی میز و صندلی «اس اچ پی» پذیرائی می کنند. خوب نیست که هر کس و ناکس که در خانه ما پا می گذارد سر از کار ما در بیارد. یک دست از این صندلی ها بخریم آبروی همه ما پیش فک و فامیل حفظ می شود. می گفت:"اگر آقای صفابخش آن پول لعنتی اش را که انگاری به جگرش چسبیده از بانک در نیاورد و صندلی ها را نخرد، او هم شب عید خانه را رها می کند، به خانه مادرش می رود و تا بعد از تعطیلات به خانه برنمی گردد.
از قضا خود آقای صفا بخش هم این روز ها دست از یک دندگی اش برداشته بود.پیش خودش فکر می کرد که حالا هرکسی را می بینی از همین صندلی ها خریده است. آقا مهدی از خارجه آمده بود می گفت آن جا هم همه از همین صندلی ها خریده اند. خوب نیست که فقط خانواده ما از این صندلی ها نداشته باشد. بلاخره آقای صفا بخش تصمیم خودش را گرفت. رفت و پولی را که با هزار زحمت و جان کندن توانسته بود در بانک پس انداز کند بیرون کشید. به اتفاق ملیحه خانم مشتاق و هیجان زده به نمایشگاه نزدیک محله شان رفتند و یک دست از همان صندلی های فایبر گلاس اس اچ پی خریداری کردند. پول بی زبان در یک چشم به هم زدن ناپدید شد. فردا در اتاق نشیمن آقای صفا بخش صندلی های اس اچ پی جلوه فروشی می کرد.
مدتی است که دیگر خانواده صفا بخش چای عصرانه شان را همراه با کیک کشمشی روی صندلی های «اس اچ پی» نوش جان می کنند. ملیحه خانم می گوید:" صندلی داشتن یک امر معمولی و پیش پا افتاده است. حالا دیگر هر کس را که می بینی ضبط صوت استریو خریده است. مردم توی خانه هاشون پارتی میدهند و شب تا صبح با همین ضبط ها میزنند و میرقصند.
آقای صفا بخش چیزی نمی گوید. فکر میکند که همسرش راست می گوید. چون آقای سبحانی و عمرانی هم در همین مورد با او صحبت کرده اند. علاوه برآن ها دکتر یزدانی هم چند باری که او را در کوچه دیده بود در مورد فواید موسیقی و رقص برای سلامتی انسان او را گوشزد کرده بود. تلویزیون و رادیو هم که کار شبانه روزی شان صحبت در مورد ضبط استریو شده بود. اما مشکل این بود که آقای صفا بخش دیگر پولی در بانک نداشت. اگر هم می خواستند ضبط استریو را به صورت قسطی بخرند، که دیگر پولی برای پارتی دادن و حالی برای خوش گذرانی نمی ماند. او در دل با خود می گوید:" فردا یک بلیط بخت آزمائی می خرم."


پاییز 1362

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

رقص در تاریکی

دمی فرارسیده بود که خاموشی محض بود و انتظار. تاریکی و جستجوی غریبانة چشمهای دیر آشنا در فضایی که چون قیر راه را بر تشخیص بسته بود. دستت را اگر دراز می کردی، نمی دانستی که با کدامین دست پیوند خواهد خورد. دست دوست یا دشمنی فریب کار. تشنه بودی که بشنوی، چون می دانستی در ورای این سیاهی قیر گون و حتی در درون آن غوغاست. اما گاه که زمزمه ای می آمد، نمی دانستی که از جانب چه کسی می آید؛ باید آنرا باور کرد و فریاد کشید یا نگاه داشت و به انتظار روشنی نشست؛ تا آن را بسنجی که لعل است یا خزف. سکوت برایت دشوار بود؛ زیرا درونت پر آشوب بود وجدانت در بند اشتیاق.
گاه که سکوت را می شکستی، یک دم آرام می شدی؛ اما بی درنگ دچار وسواس می شدی که آنچه را پرتاب کردم گلوله ای قیر گون بود یا حباب روشنی؟ این را هم نمی توانستی بدانی زیرا ژرفای تاریکی آن قدر بود که حتی نمی دانستی خود چه در دست داری. باز هم سکوت نمی توانستی کرد.
دست هایی را به یاد می آوردی که در غروب در دست داشتی و همراه با صاحبان آن رقصی مبتذل را تکرار می کردی. اما اینک آن دست ها را رها کرده بودی؛ چون آن رقص دایره وار که با ضرباهنگ ساعت دیواری به اجرا در می آمد، حالت را به هم می زد. دستها را به یاد داشتی چون دوستشان داشتی؛ اما از آن رقصی که با اشتیاق آغاز کرده بودی متنفر بودی زیرا هر چند دقیقه یک بار احساس می کردی در جای قبلی خود ایستاده ای.
خود را به گوشه سالن کشیده بودی و با دستانت دیوار سرد کاهگلی را لمس می کردی. دستهای قبلی را رها کرده بودی و حالا که دستی در دست نداشتی، می خواستی از تنهایی گریه کنی. دستت را دراز می کردی؛ در حالی که می لرزیدند. تا با سرانگشتان دستی تماس می یافت، شک بر تو غالب می شد و دستت را با سرعت می کشیدی و باز هم تاریکی محض بود و سکوت که بر قلب تو سنگینی می کرد.وقتی گمان می بردی که آن دست زودتر از تو شتابان دست خود را پس کشیده، احساس می کردی که دشنه ای در قلبت فرو رفته است. باز هم به دست ها حق می دادی که از هم بگریزند.
گاه به گاه با صدای ناله هایی که می شنیدی رد پای دشمن مکار را دنبال می کردی؛ هم او که با چشمان جغد گونه از میان آدمیان می گذشت. آنگاه باز هم بیشتر خودت را به دیوار می چسباندی و بیشتر در قعر سکوت فرو می رفتی.
در آن شب سیاه ناگاه دستی بزرگ دست مردد ترا می فشارد و آن را رها نمی سازد. تو دل به دریا می سپاری و دستت را رها می کنی. آنگاه رقصی دیوانه وار آغاز می شود. تو در میان خیل رقصندگان گم می شوی. آن قدر می رقصی که نزدیک است از پا بیفتی. دست را رها نمی کنی. یا دست تو را رها نمی کند. چیزی نمی بینی، چیزی نمی شنوی. اما گرمای محبت دست را حس می کنی.
تا نزدیک صبح می رقصی. آن گاه پرتوهای سرخ خورشید سحرگاه را می بینی که چهره ها را روشن می کند. در می یابی که چه رقص عظیمی بوده است. دست ها با محبت در هم گره خورده اند. دستت را از دست آن مهربان بیرون می آوری تا در آغوشش گیری؛ اما او را نمی یابی. در عوض دستان دیگری را آماده پذیرش دستانت می یابی. دهها نفر را در آغوش می گیری و تو را در آغوش می گیرند. آغوش همه برای همه جا دارد. محبتی بی آلایش و بی چشمداشت قلب همه را لبریز ساخته است.
باز رقص آغاز می شود. تو آنقدر از شراب صبوحی سرمست و شادی و آن چنان غرق در رقصی که نمی فهمی چگونه دوباره شب می شود. غروب هشیارت می کند و همان دم ابری سهمگین راه را بر ماه می بندد. غرش تندر آغاز می شود. صدای سقف را بالای سرت می شنوی که ترک بر می دارد و آماده فرو ریختن است. همه صدا را می شنوند. دستت رها می شود. خود را از سالن بیرون می اندازی. زلزله ای سهمگین را زیر پاهایت احساس می کنی. باران می بارد. سر و رویت خیس می شود. احساس سرما میکنی. تنهایی تورا باز احاطه می کند. تاریکی محض و سکوتی مرگ بار.
سقف پشت سرت فرو میریزد و تو صدای دهشتناک ریزش آوار و فریاد زیر آوار ماندگان را می شنوی. تنهایی؛ بیش از همیشه، اما تو چیزی را با خود همراه داری. یقینی که فرو نمی گذاری. ایمان به انسانیت آدم ها. انسان هایی که چندی دیدی اما دیگر در اطرافت آن ها را نمی بینی؛ اگر چه ایمان داری که باز هم دست آن ها در هم گره می خورد و تو به مهربانی دست ها ایمان داری با آن که دیگر لمسشان نمی کنی.

تابستان سال 1362