۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

انتقام (قسمت ششم)

از دور و نزدیک صدای شلیک گلوله فضای شهر را پر کرده بود. صدای تک تیر به صورت مداوم به گوش می رسید. گهگاه صدای رگبار گلوله نیز آن را همراهی می کرد. به هر سو که می نگریستی دود و زبانه آتش بود که سر به آسمان شهر می سایید. در گوشه ای از شمال میدان فوزیه، یک سنگر کوچک با گونی های پر شده از شن بر پا شده بود.
تورج در داخل سنگر نشسته بود و با دقت اطراف را می پایید. پیمان داشت یک خشاب خالی را فشنگ گذاری می کرد. صدای نادر از خارج سنگر توجه تورج را به خود جلب کرد. نادر تورج را صدا کرد و با اشاره دست دکتر کریمی را که در گوشه ای از پیاده رو ایستاده بود، نشان داد. پیمان با احتیاط از سنگر بیرون رفت و برای دکتر دستی تکان داد. بعد با دست به او اشاره کرد که در همان جا بایستد و خود به سمت او رفت. به دکتر نزدیک شد. هردو خم شده و دوان دوان خود را به داخل سنگر رساندند. پیمان کلاهخود خود را به دکتر داد. وقتی دکتر اعتراض کرد، او گفت که الان می رود و یکی برای خود پیدا می کند. سپس خود دوباره بیرون رفت و داخل یک کوچه در نزدیکی شد.
دکتر دستش را روی شانه تورج گذاشت و گفت:
- خسته نباشی رفیق.
- دکتر تونباید اینجا می اومدی. اینجا خیلی خطرناکه
- مگه من با بقیه چه فرقی دارم؟
- آخه بچه هایی که اینجا هستند همه دوره آموزش نظامی دیده اند.
- من هم اون دوره یی که می گی در جوانی گذروندم.
- به هر حال ما بیشتر به دانش شما نیاز داریم تا توان نظامی تون.
- در هر زمان مشخص نوع مشخصی از فعالیت انقلابی مورد نیاز حیاتی جامعه است. الان زمان عمل است. نوبت دانش و تئوری پردازی هم می رسد.
در همین زمان پیمان دوباره وارد سنگر شد. کلاه خودی برای خود یافته و بر سر گذاشته بود. یک اسلحه کمری از نوع کلت کالیبر چهل و پنج هم به دست دکتر داد و گفت:
- دکتر برای شما همین را تونستم پیدا کنم.
- همین خوبه. فشنگ داره؟
- بله پره.
- بسیار خوب. پس پیاده نظام آماده حمله اس.
درست در همین لحظه فردی از سنگری در سمت دیگر خیابان سوت بلندی کشید و با انگشت سمت شرق میدان را نشان داد. از سمت چپ سنگر از فاصله ای نسبتاً دور سر و کله تانکی پیدا شد که داشت به سمت میدان می آمد. تورج دستی برای فردی که سوت کشیده بود تکان داد. تمام افراد مستقر در میدان وارد سنگر های خود شدند و در حالت آماده باش قرار گرفتند. همه با سلاح هایشان تانک را نشانه روی کرده بودند.
دکتر از تورج پرسید:
- می تونی دوربینش را بزنی؟
- فکر میکنم بتونم این کارو بکنم.
- مراقب باش. کاملاً متمرکز شو. باید سعی کنی در همان شلیک اول دوربینشو از کار بیندازی و گرنه متوجه محل سنگر ما می شه و شلیک می کنه.
نفس در سینه همه مبارزان حبس شده بود. از هیچ سوی میدان صدایی به گوش نمی رسید. تنها صدای حرکت تانک بود که در میدان شنیده می شد. تورج به سمت تانک نشانه رفته و حواسش کاملاً به آن سمت متمرکز بود. دکتر هم بی آنکه حرفی بزند. در سکوت کامل کنار او نشسته و تانک را می پایید. پیمان خیلی آرام و بی سرو صدا دوباره مشغول پر کردن خشاب ها شده بود.
تانک هر لحظه نزدیک تر می شد. دیگر کاملاً داخل میدان شده و در حال داخل شدن به زیر گذر بود. دکتر خیلی آرام زیر گوش تورج گفت: حالا وقتشه. بزن.
در همان دم تورج ناگهان شلیک کرد. بلافاصله پس از آن صدای شلیک مسلسل از تمام اطراف میدان به گوش رسید. همه شلیک کردن به سمت تانک را آغاز کرده بودند. گلوله تفنگ تورج درست به هدف خورده بود. دوربین تانک از کار افتاد. تانک کمی جلوتر رفت و درست در مدخل ورودی پل زیر گذر میدان از مسیر خود منحرف شد و با جدول خیابان برخورد کرد. سپس شروع به چرخیدن کرد. سعی می کرد دور بزند. در این زمان از سنگر روبرو مردی که با سوت اخطار داده بود، به همراه دختری جوان، هر یک شیشه ای کوکتل مولوتف در دست، به سمت تانک دویدند. هردو نفر بطری ها را به سمت تانک پرتاب کردند. بطری ها روی تانک افتاد و در دم آتش گرفت. شعله های آتش از روی تانک به آسمان برخاست. مبارزان آنسوی خیابان همه از سنگر بیرون دویدند و تانک را به محاصره خود درآوردند.
نادر نفس نفس زنان وارد سنگر شد. با هیجان و بریده بریده گفت:
- توی خیابان نظام آباد، در همین نزدیکی، بچه ها یک ساختمون ساواک رو محاصره کردن. دارن میجنگن ولی ساواکی ها عجیب دارن مقاومت می کنن. بچه ها کمک لازم دارن.
دکتر گفت:
- بریم اون جا. وجودمون اونجا لازم تره.
هر چهار نفر به سمتی که نادر آدرس داده بود، روان شدند. با سرعت خود را به محل جنگ رساندند. صدای رگبار مسلسل قطع نمی شد. چند جوان کم سن و سال بیجان و خونین روی زمین افتاده بودند. کسانی که با ساواکی ها می جنگیدند، جوان های کم سن وسال همان محله بودند که از جایی اسلحه ای گیر آورده بودند و اکنون به شکل بسیار ناشیانه ای مشغول جنگ با افراد آموزش دیده ساواک بودند. آرایش نظامی درستی نداشتند و حتی درست پناه نگرفته بودند. هر کس از هر جایی که ایستاده بود ساختمان را هدف گرفته بود و شلیک می کرد. تلفات اعم از کشته یا زخمی نسبتاً زیاد بود. نیروهای ساواک هم با تمام قوا می جنگیدند و مقاومت می کردند.
دکتر داخل سنگر جوانان شد. با آنها گفتگوی کوتاهی انجام داد. سپس گفتگوی کوتاهی هم با پیمان و تورج کرد. آنگاه از سنگر بیرون آمد و خود را داخل جوی کنار خیابان انداخت. تورج هم پشت سر او در داخل جوی دراز کشید. پیمان دو خشاب پر از فشنگ را به سمت تورج در داخل جوی انداخت.
دمی بعد جوانان در داخل سنگر به طور هم زمان شروع به تیر اندازی به سمت ساختمان کردند. به محض شروع تیراندازی دکتر و تورج از جوی بیرون پریدند و به سمت ساختمان دویدند. زیر رگبار مداوم تیر اندازی جوانان، آنها خود را به نزدیک در ساختمان رساندند. تورج به سرعت گلوله ای به قفل در شلیک کرد و با لگد در را باز کرد. هر دو نفر داخل ساختمان شدند. تورج خود را به اتاق اول رساند و شروع به تیر اندازی کرد. کسی در اتاق نبود. همه اتاق ها را در طبقه اول جستجو کردند. هیچ کس در طبقه اول حضور نداشت.
از طبقه دوم صدای تیر اندازی می آمد. تورج خشاب پر را داخل مسلسل گذاشت و به سرعت از پله ها بالا رفت. به محض رسیدن به طبقه دوم به شکل آنی شروع به تیر اندازی کرد. دو نفر از ساواکی ها روی زمین افتادند و نفر سوم اسلحه اش را به زمین انداخت، دست ها را بالا برد و تسلیم شد. شخص دیگری در این طبقه نبود. از پشت بام ساختمان هنوز صدای تیر اندازی شنیده می شد. دکتر بند کفش های کتانی یکی از ساواکی های کشته شده را باز کرد. با همان بند دست های فرد ساواکی تسلیم شده را بست. اسلحه تازه ای از نوع مسلسل یوزی از روی زمین برداشت و مسلسل دیگری هم به دست تورج داد و هردو به سمت پشت بام دویدند.
نزدیک در پشت بام دکتر مکث کرد. نفس عمیقی کشید؛خیز گرفت ، به داخل محوطه پشت بام پرید و شروع به شلیک کرد. از سمت چپ بام نیز صدای رگبار مسلسل شنیده شد و همان دم دکتر بر زمین افتاد. خون زمین اطراف دکتر را پوشاند. تورج مسلسل خود را آماده کرد. در حال شلیک رگبار به سمت چپ بام، وارد محوطه پشت بام شد. فرد ساواکی روی زمین افتاد و در خون خود غرق شد.
تورج به سمت دکتر رفت. گلوله ای به شقیقه اش خورده و جمجمه اورا سوراخ کرده بود. دکتر در همان دم جان سپرده بود. تورج ناگهان اشکش سرازیر شد. بی اختیار با صدای بلند شروع به گریستن کرد. پیمان هم وارد پشت بام شد و ناگهان فریاد کشید:
- وای، دکتر از دست رفت.
انگشتانش را در موهای سر خود فرو کرد و سرش را فشار داد. سپس آرام و غم زده به سمت جنازه فرد ساواکی رفت. نگاهی به چهره او کرد. او را شناخت. تورج را صدا کرد:
- تورج بیا اینجا رو ببین. این خود سرهنگ رحیمیه؛ افسر برجسته ساواک؛ در ضمن از اقوام دور حمید گیلانی هم بود.
آن دو خسته و بی حال با حالتی لََخت از پله ها شروع به پایین رفتن کردند. با دستانی آویزان اسلحه های خود را در دست گرفته بودند و از احساساتی شدید که همدیگر را خنثی می کرد، انباشته شده بودند. نمی دانستند باید شاد باشند یا باید در غم از دست رفتن جان باختگان که نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستانشان بودند بگریند.
هنوز در راه پله بودند که ناگهان صدای رادیویی که به بلندگویی متصل شده بود به گوش آن ها رسید. رادیو سرود های پرشور و شادی بخش انقلابی پخش می کرد و هر چند دقیقه یک بار پیروزی انقلاب مردمی را با صدایی رسا و هیجان انگیز به مردم شریف و قهرمان ایران تبریک می گفت.
هوا دلپذیر شد
گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت
زد نغمه امید
به جوش آمده خون درون رگ گیاه
...............................


پایان

بهمن ماه 1366

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

انتقام (قسمت پنجم)

درون سلول کوچک و نسبتاً تاریک انفرادی به هوش آمد. شانه اش به شدت درد می کرد. بی اختیار ناله ای کرد. با سختی از جا برخاست. نگاهی به دور و بر خویش انداخت. در و دیوار چرک و کثیف سلول از فاصله ای نزدیک احاطه اش کرده بود. پاهایش یخ کرده بود. سعی کرد از راه مالش انگشتان پا با دستانش آن ها را کمی گرم کند.
ناگهان سر و صدایی شنید. چند نفر جوان فریاد می کشیدند: بیایید مارو آزاد کنید. بی شرف ها آخه مارو برای چی گرفتید. مارو از توی این دخمه بیارید بیرون.
حمید نگرانی جدی نداشت. تصور می کرد که دستگیری در تظاهراتی که صدها دانشجو در آن شرکت داشته اند، نمی تواند خیلی مسئله خطیری باشد. به خصوص که آن اواخر با مطرح شدن مسئله حقوق بشر توسط جیمی کارتر، رئیس جمهور وقت آمریکا، در زندان های ایران هم سخت گیری های سابق وجود نداشت. مهم تر از همه برای او این بود که کاملاً مطمئن بود که هیچ کس متوجه پخش کردن اعلامیه ها توسط او نشده است.
هنوز جوانان از سلول های اطراف مشغول فریاد کشیدن بودند و کسی اعتنایی به آنها نمی کرد. باز هم فکر کرد که حداکثر چند روزی آنها را نگه خواهند داشت و بعد همه آن ها را آزاد خواهند کرد.
مدت طولانی گذشت. جوانان در سلول های دیگر ساکت شده بودند. هنوز هم دیر به دیر گاهی کسی فریاد می کشید:
- مارو آزاد کنید.
ولی دوباره سکوت مرگباری فضای بند و سلول ها را فرا می گرفت. ناگهان صدای آشنایی شنید. صدای نادر بود که نه چندان بلند ولی به گونه ای که همه بشنوند می گفت:
- بچه ها اوضاع دیگه مثل سابق نیست. توی باز جویی کوتاه نیایید.
باز هم سکوت فضا را اشغال کرد. از تنهایی و سکوت خسته شده بود. حوصله اش سر رفته بود. کم کم گذشت دقایق برایش عذاب آور می شد. نمی دانست چند ساعت گذشته است. حتی مطمئن نبود که شب یا روز است. روی دیوار شعرها و شعار هایی مشاهده کرد. مدتی وقت خود را صرف خواندن آن ها کرد. بار ها آنها را خواند. تقریباً همه آنها را حفظ کرده بود. با یک سنگریزه که در گوشه ای از سلول یافت، دیوار را خراش داد و نام و فامیل خود را بر روی آن حک کرد.
این سرگرمی هم مدت زیادی نتوانست مشغولش کند. دوباره تحمل این تنهایی اجباری برایش مشکل شد. بخصوص که اصلاً نمی توانست حدس بزند که تا کی این وضعیت قرار است ادامه پیدا کند.
ساعت ها گذشته بود و کسی سراغ او را نمی گرفت. در درون سلول راه می رفت. می نشست. بعد نه چندان دیر تر دوباره بر می خاست و باز هم راه می رفت و راه می رفت. شش قدم در طول و چهار قدم در عرض سلول؛ همین فضای مانوور او برای پیاده روی طولانی اش بود. بیست و چهار قدم مساحت سلول. مغزش با این عدد پر شده بود. مدتی سعی کرد مساحت را به سانتی متر حساب کند. ولی حوصله نداشت. این کار را رها کرد. باز هم بی اراده قدم میزد. گرسنه هم شده بود و تشنه نیز. بعد از مدتی قدم زدن در آن فضای تنگ سلول انفرادی ناگهان شعری از یک ترانه کوچه بازاری را به یاد آورد و شروع کرد به فکر کردن در مورد این ترانه. مدتی این ترانه ساده را از صدر تا ذیل مورد تفسیر قرار داد و دست آخر از این کار نیز خسته شد. اما بیتی از این ترانه مرتب در درون مغزش تکرار می شد. تلاش زیادی کرد که از تکرار آن بیت مسخره در درون مغزش جلوگیری کند. ولی موفق به این کار نمی شد. آن قسمت از ترانه در مغزش هی تکرار می شد و تکرار می شد.
چند بار بدون اراده ترانه را با صدای بلند خواند. احساس کرد از این کار لذت شیطنت باری می برد. تصور می کرد بدین وسیله دستگیر کنندگانش را دست می اندازد. ناگهان به سیم آخر زد. شروع کرد بدون مهابا تمام ترانه را با صدای بلند خواندن. بعد هم برای اینکه این صحنه مضحک را تکمیل کند، ناخودآگاه بنای بشکن زدن را هم گذاشت.
از پشت سر صدایی شنید. برگشت و صورت نگهبان را دید که از دریچه سلول با تعجب به او خیره شده بود.
نگهبان نیشخندی زد و گفت:
- مثل اینکه کبکت خیلی خروس می خونه!!!
- چه کنیم دیگه. اگه خروس نخونه پس چی بخونه؟!
- نوبری والله. زندانی سیاسی اینطوری هم ندیده بودیم.
نگهبان در را باز کرد. دست حمید را گرفت و او را به خارج از سلول هدایت کرد. او را با خود به اتاقی در انتهای راهرو برد. در اتاق را باز کرد او را به داخل هل داد. در را از پشت بست. او که عادت به نور زیاد را از دست داده بود، چشمانش را با دست مالید و سعی کرد چشمانش را با نور تقریباً زیاد اتاق عادت دهد.
یک مرد شیک پوش پشت یک میز تحریر فلزی نشسته بود و او را نگاه می کرد. اتاق هیچ پنجره یا منفذی به بیرون نداشت. چراغ پر نوری که از سقف آویزان بود اتاق را روشنایی می داد. یک صندلی هم جلوی میز فلزی قرار داده شده بود. حمید با پرسشگری به مرد شیک پوش که کراوات بزرگ زرد رنگی هم زده بود چشم دوخت. مرد با حرکت مؤدبانه دست او را دعوت به نشستن کرد. او هم برای فرار از بلاتکلیفی فوری روی صندلی فلزی ولو شد. مرد کراواتی یک کاغذ و یک خودکار نزدیک حمید روی میز گذاشت و از حمید خواست که پرسشنامه را پرکند.
حمید کاغذ را برداشت و نگاه کرد. سئوالات فقط در مورد مشخصات فردی بود. آنها را پاسخ داد. سئوالاتی نیز در مورد اعتقادات سیاسی و روابط دوستانه وجود داشت که پاسخ های بسیار مبهم و کلی داد و کاغذ را روی میز گذاشت.
داشت به خودش دلداری می داد و می گفت این هم عین قضیه مهران، یکی از همکلاسی هایش است که توی تظاهرات سال قبل دستگیر شده بود. چند تا سیلی به او زده بودند و آزادش کرده بودند.
مرد کراواتی نگاهی سرسری و بدون علاقه به پرسشنامه انداخت. سپس ناگهان به حرف آمد و پرسید:
- چرا در تظاهرات شرکت کرده بودی؟
حمید تصور کرد که بهتر است خود را به نادانی بزند. فکر کرد به این ترتیب سریع تر رها یی خواهد یافت.
- من نمی دونم. همه شرکت کردن من هم مثل بقیه رفتم.
مرد پوزخندی زد و گفت:
- خوب خودت رو به موش مردگی می زنی.
- من نمی دونم شما راجع به چی صحبت می کنید.
مرد گفت:
یبخود خودتو به کوچه علی چپ نزن. خوب می دونی که من چی میگم. در ضمن من هم تو رو خوب می شناسم. پرونده ات خیلی سنگینه. بخوای قد بازی در بیاری سرتو به باد می دی.
- من که نمی دونم شما چه می گوئید. من کاری نکردم که پرونده ام سنگین باشه.
- گفتم که من همه جزئیات رو در مورد فعالیت سیاسی تو می دونم. برای هر کدوم از اون چیزهایی که توی پرونده تو هست می تونن مجازات اعدام ببرن. ولی خوب راه حل هم داره. می تونی مثل آقاها راهتو بگیری و از این در بری بیرون و زندگی تو بکنی.
- من نمی فهمم شما چی میگید. واضح تر بگین منهم بفهمم.
ناگهان مرد کراواتی با فریادی که از ظاهر او بعید می نمود با حالتی خشمگین پرسید:
- اعلامیه ها رو از کجا آورده بودی؟
قلب حمید به شدت شروع به تپش کرد. صورتش داغ شد. گیج شده بود و حال بدی پیدا کرده بود. پس آنها او را دیده بودند. نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد. صدای هجوم خون به مغزش را در گوشهایش احساس می کرد. نبض گردنش را کاملاً احساس می کرد. مات و مبهوت به مرد خوش پوش خیره شده بود. چه می بایست پاسخ دهد؟ دکتر همیشه می گفت یک انقلابی در هر شرایطی باید خونسردی خود را حفظ کند. همه حرف های دکتر قشنگ و درست بود ولی عمل کردن به آنها ساده نبود. ناگهان یاد سخن ایرج افتاد:"همه چیز رو انکار کن"
فشاری به خود آورد و تا می توانست خود را آرام نشان داد و گفت:
- کدام اعلامیه؟ من واقعاً نمی دونم شما در مورد چی صحبت می کنید.
مرد دستش را داخل کشوی میز برد و یک پوشه مقوایی بیرون آورد. عکس بزرگی را از لای آن بیرون آورد و جلوی چشمان حمید گرفت.
بار دیگر قلب حمید از جا کنده شد. عکس با وضوح کامل چهره او را نشان می داد. او اعلامیه ها را بالای سر گرفته بود تا در هوا پخش کند. عکس از بالا گرفته شده بود.
انکار دیگر ممکن نبود. ساکت و بی حرکت روی صندلی ولو شد. دیگر خودش را برای هر نوع برخورد سختی آماده کرده بود. مرد عکس را همچنان جلوی صورت او گرفته بود.
- اعلامیه ها را از کجا آوردی؟
- این عکس من نیست.
لبخندی هم همراه سخنش کرد. انگار می خواست نشان بدهد که می داند حرف اورا باور نخواهند کرد. صورت آرام و خونسرد دکتر جلوی چشمانش آمد. خود را آرام و خونسرد احساس کرد. با خود گفت:" الآن اگر دکتر اینجا بود دستش را به شانه ام می زد و می گفت:"آره همین طور خوبه"
مرد آرام و خونسرد عکس را روی میز گذاشت و دگمه کلید دایره ای شکلی را که پشت سرش روی دیوار بود فشار داد و زنگی در بیرون از اتاق به صدا درآمد.
مرد قوی هیکلی وارد اتاق شد که سری طاس، شکمی بسیار بزرگ و بازوهای کلفت و عضلانی داشت.
حمید با خود می گفت: " من هیچوقت این نا جوانمردی را نخواهم کرد که رفقایم را لو بدهم و تشکیلات را در معرض نابودی قرار دهم. " قیافه آرام و مهربان دکتر جلوی چشمانش بود. با خود فکر کرد که تشکیلات باید حفظ شود تا روزی انتقام هزاران انسان شریف و مبارزی را که در این زندان و زندان های دیگر مورد شکنجه و قتل قرار گرفته اند را بگیرد. در آن لحظه کاملاً اطمینان داشت که دیر یا زود جنبش پیروز خواهد شد. از این اطمینان احساس غرور به او دست می داد.
با نیرویی تازه، با صدایی بلند تقریباً فریاد کشید:
- من هیچ چیز نمی دونم.
مرد شیک پوش که تا آن لحظه خود را سرگرم نوشتن چیزی نشان می داد، با سر و چشم اشاره ملایمی به مرد قوی هیکل کرد. مرد قوی هیکل روبروی حمید ایستاد، دستش را مشت کرد و محکم توی صورت او کوبید. صندلی از عقب واژگون شد و حمید روی زمین افتاد. گرمی خون را روی صورتش احساس کرد. دهانش نیز طعم شور خون یافت. خون همچنان از بینی اش جاری بود و او از پهلو روی زمین ولو شده بود. باز هم نالان گفت:
- من چیزی نمی دونم.
مرد قوی هیکل با لگد به شکم و پهلوی حمید زد. حمید از شدت درد به خود پیچید. نا خود آگاه ناله ای دردناک سر داد و پاهایش را روی شکمش جمع کرد. مرد شیک پوش با بد اخلاقی ظاهری مرد هیکلی را مورد خطاب قرار داد و گفت:
- بی ادب این چه روش برخورد با یک دانشجوی محترم مملکته؟ آقا را بلند کن وکمک کن روی صندلی بنشینن.
مرد قوی با پوز خندی گفت: "معذرت می خوام آقای مهندس". بعد صندلی را سر جای خود قرار داد و به حمید کمک کرد که برخیزد وروی صندلی بنشیند. مرد کراواتی دستمال سفید تمیزی به حمید داد تا خون روی صورتش را با آن پاک کند. درد در پهلوی حمید می پیچید و او را بی تاب می ساخت.
مرد کراواتی گفت:
- ببخشید این ها آدم های بی فرهنگی هستند. نمی دونند با شما روشنفکر جماعت چطور باید برخورد کرد. شما افراد حساس و نازک طبعی هستید. اهل منطق و فکرید. من اصلاً اعتقادی به برخوردهای خشن امثال این دهاتی ندارم. حالا کاملاً فکر های خودتو بکن. من همیشه اینجا نیستم. کم کم دیگه باید زحمت رو کم کنم. نگرانم. می ترسم من که از اینجا برم، این بی ادب بلاهای ناجوری سر شما که یک انسان با فرهنگ و متمدن هستید بیاره.
کمی مکث کرد؛ بعد پرسید:
- خوب دیگه امیدوارم یادت اومده باشه اعلامیه ها رو کی بهت داد.
حمید که دستمال را روی لب و بینی اش گرفته بود، با صدایی که به زحمت شنیده می شد، گفت:"گفتم که من چیزی نمی دونم."
مرد غلتشن فحش آبداری داد و گفت:
حالا ملاحظه فرمودید آقای دکتر؟ دیدید با این خراب کارها نمی شه با ملایمت رفتار کرد؟ بسپرید ایشون رو به دست من تا ظرف سه ثانیه حرف زدن رو یادش بدم.
مرد قوی هیکل زنگ پشت سر مرد کراواتی را فشار داد و داد زد:
- بیایید این مادر قحبه رو ببرید پایین تو زیر زمین، من خودم بیام زبان فارسی رو یادش بدم تا مثل بلبل به حرف زدن بیفته.
حمید بی حال و سست روی صندلی افتاده بود و بی اختیار به آرامی ناله می کرد. در آن لحظه سرشار از احساس نفرت شده بود. آرزو داشت درست در همان لحظه مسلسلی به دستش می رسید تا می توانست همه آدم هایی که از صمیم قلب و از سر انجام وظیفه اورا تحقیر می کردند را به سزای اعمال کثیفشان برساند.
دو نفر دیگر وارد اتاق شدند. زیر بازوهای او را گرفتند و از جا بلندش کردند. درد بار دیگر تمام بدنش را فرا گرفت. ناله بلندی کرد.
مرد کراواتی از جا برخاست و گفت:
- صبر کنید.
روبروی حمید ایستاد و گفت:
- قبل از اینکه این آدم های بی سرو پا تورو توی زیر زمین ببرند و هر بلایی سرت بیارند، یک فرصت دیگه هم بهت میدم. کمی فکر کن. برای چی خودتو توی مخمصه می اندازی؟ آیا ارزش این همه سختی رو داره؟ به جوونیت رحم کن. تو تا چند سال دیگه مهندس می شی و می تونی یک زندگی راحت و آبرومند برای خودت روبراه کنی.
حمید که پهلویش از درد تیر می کشید بار دیگر از احساس تنفر آکنده شد، کنترل رفتارش را از دست داد و فریاد کشید:
- برو گم شو کثافت. همتون گم شید. از همه شماها متنفرم.
مرد شیک پوش کنار رفت و گفت: "خوب مثل اینکه هیچ چاره ای نیست. ببریدش".
او را به همان شکل کشان کشان به زیرزمین بردند. به اتاقی که دور تا دورش با کاشی های سفید پوشیده شده بود و بی شباهت به حمام نبود. گوشه اتاق تخت فلزی فنری بدون تشکی قرار داشت. حمید را با خشونت لخت کردند و دمر روی تخت انداختند. دستها و پاهای او را از مچ به چهار طرف تخت بستند.
ضربه کابل با شدت روی کمر حمید فرود آمد. حمید ناتوان از کنترل خود نعره بلندی سر داد. دندان هایش را محکم روی هم فشار داد و فکرش را روی این موضوع متمرکز کرد که چقدر اهمیت دارد که تشکیلات لو نرود و سالم بماند تا رفقای مبارز او بتوانند مبارزه را ادامه دهند و به پیروزی برسانند.
در آن لحظة به خصوص نه تصوری از تحلیل اوضاع جهان داشت و نه از تئوریهای مبارزه چیزی را به یاد می آورد. در آن لحظه فقط به لحظه پرشکوه و شادی بخش پیروزی فکر می کرد.
ضربه دوم باز هم شدید تر از ضربه اول بر شانه چپش فرو آمد. درست در همان نقطه ای که قبلاً باتوم خورده بود. ناگهان بیهوش شد.
با آب سردی که روی سر و صورتش ریخته شد به هوش آمد. مرد قوی هیکل روی یک نیمکت چوبی نشسته بود و داشت چای می خورد. کمی صبر کرد تا او کاملاً به هوش بیاید. چایش را تا ته سر کشید و به سوی حمید برگشت:
- خوب می خوای به حرف بیایی یا هنوز کله ات باد داره؟
حمید گفت:
- یک روز همه شماها محاکمه می شید.
مرد قوی هیکل اشاره ای به یکی دیگر از مردان کرد. آن مرد به سمت یک چراغ خوراک پزی که وارد اتاق کرده بودند رفت. قابلمه ای را که روی آن بود برداشت و کنار تخت فنری گذاشت. بعد دست راست حمید را از گوشه تخت باز کرد و داخل آب جوشی که در قابلمه بود فرو برد. فریاد حمید به آسمان رفت. سوزش وحشتناکی در دستش احساس کرد. مرد دستش را در آورد و دوباره به گوشه تخت بست. هنوز دستش به شدت می سوخت؛مرد قوی هیکل که چایش تمام شده بود، دوباره کابل را برداشت و با تمام قدرتی که در بدن داشت به جان حمید افتاد و شروع به زدن او کرد.
ضربات شلاق با شدت تصور ناپذیری همراه با فحش های رکیک بر پشت حمید باریدن گرفت. بار دیگر حمید از هوش رفت..........


ادامه دارد