۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

رقص در تاریکی

دمی فرارسیده بود که خاموشی محض بود و انتظار. تاریکی و جستجوی غریبانة چشمهای دیر آشنا در فضایی که چون قیر راه را بر تشخیص بسته بود. دستت را اگر دراز می کردی، نمی دانستی که با کدامین دست پیوند خواهد خورد. دست دوست یا دشمنی فریب کار. تشنه بودی که بشنوی، چون می دانستی در ورای این سیاهی قیر گون و حتی در درون آن غوغاست. اما گاه که زمزمه ای می آمد، نمی دانستی که از جانب چه کسی می آید؛ باید آنرا باور کرد و فریاد کشید یا نگاه داشت و به انتظار روشنی نشست؛ تا آن را بسنجی که لعل است یا خزف. سکوت برایت دشوار بود؛ زیرا درونت پر آشوب بود وجدانت در بند اشتیاق.
گاه که سکوت را می شکستی، یک دم آرام می شدی؛ اما بی درنگ دچار وسواس می شدی که آنچه را پرتاب کردم گلوله ای قیر گون بود یا حباب روشنی؟ این را هم نمی توانستی بدانی زیرا ژرفای تاریکی آن قدر بود که حتی نمی دانستی خود چه در دست داری. باز هم سکوت نمی توانستی کرد.
دست هایی را به یاد می آوردی که در غروب در دست داشتی و همراه با صاحبان آن رقصی مبتذل را تکرار می کردی. اما اینک آن دست ها را رها کرده بودی؛ چون آن رقص دایره وار که با ضرباهنگ ساعت دیواری به اجرا در می آمد، حالت را به هم می زد. دستها را به یاد داشتی چون دوستشان داشتی؛ اما از آن رقصی که با اشتیاق آغاز کرده بودی متنفر بودی زیرا هر چند دقیقه یک بار احساس می کردی در جای قبلی خود ایستاده ای.
خود را به گوشه سالن کشیده بودی و با دستانت دیوار سرد کاهگلی را لمس می کردی. دستهای قبلی را رها کرده بودی و حالا که دستی در دست نداشتی، می خواستی از تنهایی گریه کنی. دستت را دراز می کردی؛ در حالی که می لرزیدند. تا با سرانگشتان دستی تماس می یافت، شک بر تو غالب می شد و دستت را با سرعت می کشیدی و باز هم تاریکی محض بود و سکوت که بر قلب تو سنگینی می کرد.وقتی گمان می بردی که آن دست زودتر از تو شتابان دست خود را پس کشیده، احساس می کردی که دشنه ای در قلبت فرو رفته است. باز هم به دست ها حق می دادی که از هم بگریزند.
گاه به گاه با صدای ناله هایی که می شنیدی رد پای دشمن مکار را دنبال می کردی؛ هم او که با چشمان جغد گونه از میان آدمیان می گذشت. آنگاه باز هم بیشتر خودت را به دیوار می چسباندی و بیشتر در قعر سکوت فرو می رفتی.
در آن شب سیاه ناگاه دستی بزرگ دست مردد ترا می فشارد و آن را رها نمی سازد. تو دل به دریا می سپاری و دستت را رها می کنی. آنگاه رقصی دیوانه وار آغاز می شود. تو در میان خیل رقصندگان گم می شوی. آن قدر می رقصی که نزدیک است از پا بیفتی. دست را رها نمی کنی. یا دست تو را رها نمی کند. چیزی نمی بینی، چیزی نمی شنوی. اما گرمای محبت دست را حس می کنی.
تا نزدیک صبح می رقصی. آن گاه پرتوهای سرخ خورشید سحرگاه را می بینی که چهره ها را روشن می کند. در می یابی که چه رقص عظیمی بوده است. دست ها با محبت در هم گره خورده اند. دستت را از دست آن مهربان بیرون می آوری تا در آغوشش گیری؛ اما او را نمی یابی. در عوض دستان دیگری را آماده پذیرش دستانت می یابی. دهها نفر را در آغوش می گیری و تو را در آغوش می گیرند. آغوش همه برای همه جا دارد. محبتی بی آلایش و بی چشمداشت قلب همه را لبریز ساخته است.
باز رقص آغاز می شود. تو آنقدر از شراب صبوحی سرمست و شادی و آن چنان غرق در رقصی که نمی فهمی چگونه دوباره شب می شود. غروب هشیارت می کند و همان دم ابری سهمگین راه را بر ماه می بندد. غرش تندر آغاز می شود. صدای سقف را بالای سرت می شنوی که ترک بر می دارد و آماده فرو ریختن است. همه صدا را می شنوند. دستت رها می شود. خود را از سالن بیرون می اندازی. زلزله ای سهمگین را زیر پاهایت احساس می کنی. باران می بارد. سر و رویت خیس می شود. احساس سرما میکنی. تنهایی تورا باز احاطه می کند. تاریکی محض و سکوتی مرگ بار.
سقف پشت سرت فرو میریزد و تو صدای دهشتناک ریزش آوار و فریاد زیر آوار ماندگان را می شنوی. تنهایی؛ بیش از همیشه، اما تو چیزی را با خود همراه داری. یقینی که فرو نمی گذاری. ایمان به انسانیت آدم ها. انسان هایی که چندی دیدی اما دیگر در اطرافت آن ها را نمی بینی؛ اگر چه ایمان داری که باز هم دست آن ها در هم گره می خورد و تو به مهربانی دست ها ایمان داری با آن که دیگر لمسشان نمی کنی.

تابستان سال 1362

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر