۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

استاد

موهای سر استاد سفید بود. عینک ته استکانی با قاب پلاستیکی قهوه ای میزد. دور چشمش کبود و پر چین و چروک بود. اما رفتار او شبیه به پیرمردها نبود. او پر انرژی، چالاک و پر توان بود. آن قدر سریع از پله های دانشکده بالا و پایین می رفت که جوان ها به گرد پایش هم نمی رسیدند.
دانشجویان استاد را خیلی دوست داشتند. همه نه. ولی عده کسانی که استاد را دوست داشتند، خیلی زیاد بود. استاد هم دانشجویان را دوست داشت. دخترانی بودند که هنوز فرق کلاس درس را با پارتی و عروسی نمی فهمیدند. با هفت قلم آرایش و لباس های آن چنانی سر کلاس درس حاضر می شدند. دگمه پیراهن شان را هم عمداً باز می گذاشتند تا وقتی خم می شوند، سینه هایشان پیدا باشد. استاد با ایما و اشاره رسانده بود که از آدم های جلف خوشش نمی آید. به همین خاطر این دختر ها و پسران هم پالکی شان با استاد میانه خوبی نداشتند. آن ها در فضای خاص خودشان زندگی می کردند. درسشان را می خواندند ولی فضای کلاس استاد را بیگانه و کسالت بار می یافتند.
استاد از جوان ها هم بی احتیاط تر بود. از هر فرصتی در کلاس استفاده می برد تا گریزی هم به صحرای کربلا بزند. اشعار قرون هفتم و هشتم را می خواند و برای روشن شدن محتوی شعر مثال هایی از زمان حال می آورد. شعر آرش کمانگیر کسرایی را می خواند و در توضیح آن از قهرمانی های خسرو روزبه می گفت و بسیاری دیگر موارد از این قبیل که بعضاً بسیار خطرناک می شد.
روزی پس از خواندن یک شعر از حافظ، کتاب را بست و روی میز گذاشت. کمی تأمل کرد و روبرو را نگریست. عینکش را از روی چشم برداشت، در دست گرفت. برخاست ایستاد و گفت: ببینید بچه ها حافظ هم از جهل و جور و خرافات، از ریاکاران زهد فروش و از ستم کاری می نالد. چند قرن سپری شده است ولی هنوز هم می توان درک و لمس کرد که حافظ چه رنجی را در زندگی متحمل شده است.
استاد که وارد کلاس می شد، اول صندلی اش را جابه جا می کرد تا زیر عکس شاه نباشد. آن وقت روی آن می نشست. استاد به خوبی می دانست که چه کسانی از او خوششان نمی آید و احتمالاً راپرت حرف های او را به بعضی جا ها می دهند. از این رو پس از پایان ساعت درس در کلاس می ماند و به بهانه جا به جا کردن محتویات کیفش یا پاک کردن تخته سیاه، منتظر می می شد تا از ما بهتران از کلاس خارج شوند. به خوبی میدانست که بچه ها سئوال هایی دارند و می خواهند از او بپرسند که آن ها را در ساعت درس نمی شد بپرسند. کمی بعد عده زیادی از دانشجویان دور استاد را می گرفتند. و از او سئوال می کردند. اول از سئوال های ادبی و بیشتر در رابطه با شعر نو سئوال می کردند.
استاد می خندید و می گفت می دانم شما جوان ها سخن هایی دارید که راحت نمی توان آن ها را در قالب اوزان عروضی شعر کلاسیک گنجاند. باید حرف های نو و حرف دل جوانان را در قالب های نو ریخت. قالب هایی که آزاد تر باشند و ظرفیت بیشتری برای محتوی روز داشته باشند. اما شما باید به تجربیات پیشینیان تان هم توجه کنید. جداً به شما جوانان توصیه می کنم که تجربیات آنان را نادیده نگیرید. آن ها خیلی از راه ها را پیش از شما پیموده اند، تجربیاتی را کسب کرده اند که به درد شما می خورد. حیف است که از این تجربیات بی بهره بمانید. قالب های آن ها را می توانید بشکنید ولی به گونه ای بشکنید که اثر باز هم زیبا باشد و باز هم اثری از فرهنگ سرزمین زاد بومی تان در آن باشد. جوان هایی که همه چیز گذشتگان شان را نفی می کنند و دور میریزند، شعرشان بی شباهت به نعره بی قواره نیست. خوبی های هر چیز را بگیرید و بدی هایش را دور بریزید. هرچه که می خواهد باشد.
هم استاد می دانست چه می گوید و هم اکثر جوانان می دانستند که استاد به واقع در مورد شعر صحبت نمی کند. او شعر را بهانه ای قرار می داد تا حرف های کلی تر و بیشتر نظریات فلسفی اش را از این طریق بیان کند. هم دانشجویان و هم استاد از این بازی شیطنت آمیز و رمز آلودی که می کردند نهایت حظ را می بردند.
دیگری می پرسید "استاد شما دیگر شعر نمی گوئید؟" استاد با لبخند شیطنت آمیزی پاسخ می داد: از کجا اینقدر مطمئنید؟
نفر سوم می پرسید: استاد نظر شما در مورد حوادث چیست؟ اوضاع را چه گونه پیش بینی می کنید؟ استاد می گفت: اولاً من که پیغمبر نیستم که بتوانم پیش بینی کنم. ولی به نظر من جهان در مجموع و کلیت خود رو به بهبود و تکامل پیش می رود گرچه در بعضی زمان ها یا مکان های خاص می شود خلاف این عرض بنده را مشاهده نمود. خیلی سئوال های دیگر هم می شد که همه را یک به یک استاد با مهربانی و حوصله پاسخ می داد. بعضی از سئوال ها هم واقعاً خطرناک می شد.
************
استاد که سر کلاس حاضر نشد، دانشجویان نگران شدند. بعد از چند سال تدریس در دانشکده این نخستین بار بود که استاد در کلاس حضور نمی یافت. اوائل می گفتند استاد بیمار شده است و در خانه استراحت می کند. اما دانشجو یانی که به خانه استاد هم رفت و آمد می کردند، این مسئله را رد کردند. چند روز بعد کم کم شایع شد که استاد را گرفته اند. سر و صدا بلند شد. جواد وسط کلاس فریاد کشید:" بی شرف ها از سر این پیرمرد هم نمی گذرند". همه ناراحت شده بودند. زمزمه اعتصاب داشت تمام دانشکده را پر می کرد. آن ها که به استاد نزدیک تر بودند تلاش می کردند بقیه را آرام سازند. "نباید بیخود نیرو ها را هدر داد. خود استاد هم با ماجراجویی بی موقع مخالف بود. این پست فطرت ها از خدا می خواهند که آب گل آلود شود و چند نفر از ما را هم دستگیر کنند. الان که اوضاع طوری نیست که مردم از ما حمایت کنند. الآن وقت اعتصاب و تظاهرات و این حرف ها نیست. نیرو هایمان را باید برای لحظه مناسب نگه داریم."
*****************
چند ماهی گذشت، در این چند ماه هر روز که می گذشت بر شدت نگرانی دانشجویان افزوده می شد. همه عصبانی بودند. دانشکده حالت انفجار آمیزی به خود گرفته بود. کنترل داشت از دست بچه های با تجربه تر در میرفت. تا اینکه یک روز صبح زود دوباره استاد در صحن دانشکده ظاهر شد. همانند گذشته لباس شیک و مرتبی پوشیده بود. اما به شکل محسوسی شکسسته و لاغر تر شده بود.
از پله ها بالا آمد. کمی به هن وهن افتاده بود. دستش را به نرده بغلپله ها گرفته بود. یکی از دانشجویان نزدیک به استاد، از آن ها که همیشه دور و بر او می چرخیدند جلو رفت و سلام کرد. استاد سری تکان داد و بدون آن که حتی نگاهی به او بیا ندازد، دور شد. جعفر هاج و واج مانده بود و صحنه را تماشا می کرد. حتی برای سلام کردن به استاد نزدیک هم نشد.
استاد وارد کلاس شد. خشک و جدی بود. با کسی سلام و احوال پرسی نکرد. بدون جا به جا کردن صندلی روی آن ولو شد. در واقع وارفت. لخت روی صندلی جا گرفت. دیگر در نگاهش هیچ نبود. نه عشق را در آن می توانستی ببینی نه نفرت. هیچ. در نگاهش سکوت بود. در موقع درس دادن هم در واقع هیچ چیز نگفت. فقط مطالب نوشته شده در کتاب را تکرار کرد. به هیچ کس هم اجازه صحبت کردن نداد. درس که تمام شد زود تر از بقیه از کلاس خارج شد. همه بهت زده شده بودند. آن ها استاد را می خواستند. استاد سرزنده، پرگو و مهربان را. این کس که امروز آمده بود استاد نبود. شخص دیگری بود که در کالبد استاد فرو رفته بود.
عده ای هنوز هم او را دوست داشتند و از او دفاع می کردند. می گفتند:"لابد استاد چاره ای جز سکوت نداشته است." جوشی تر ها می گفتند:" خریدنش".
یک بار هنگامی که استاد از کلاس درس خارج می شد و بدون نگاه کردن به کسی با سرعت به سمت پله ها می رفت، جعفر به سرعت به سمتش دوید، بازوی استاد را گرفت و پرسید: "استاد چه بر سر شما آورده اند؟"
استاد برگشت توی صورت جعفر نگاه کرد. پس از ماه ها جعفر دوباره چهره او را مهربان یافت. قطره اشکی در چشمانش جمع شد. لبخند تلخی زد. بازوی خود را از دست جعفر آزاد کرد. بدون آن که کلمه ای حرف بزند، با سرعت دور شد.
مدت زیادی از آن زمان نگذشت که استاد باز نشسته شد و دیگر هیچ کس استاد را ندید.

زمستان 1362

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر