۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

انتقام (قسمت دوم)

صبح خیلی زود با صدای حرکت اتوبوسهای شرکت واحد از خواب برخاست. خمیازه ای کشید. پتورا از روی خود کنار زد و با خستگی و سستی از تخت خارج شد. به دست شویی رفت. پس از شستن دست و صورت، کمی نرمش کرد و سپس با بی میلی کمی نان بیات را همراه با حلوا ارده فرو بلعید. خیلی با سرعت پیراهن و شلوار جینش را به تن کرد، کلاسور دانشکده اش را زیر بغل زد و داخل کوچه شد.
وقتی به خیابان رسید، بی درنگ نگاهش به پیکان نارنجی رنگ تورج افتاد که کمی دورتر از کوچه پارک شده بود. تورج بیرون از ماشین روی سکوی منزلی نشسته بود. حمید را که دید با آهستگی داخل اتومبیل شد، آن را روشن کرد و به سمتش آمد.
حمید دستش را بلند کرد و با صدای بلند گفت: مستقیم.
تورج اتومبیل را متوقف کرد و منتظر ماند تا او سوار شود. بعد حرکت کرد. خنده ای کرد و گفت:
آفرین داری کم کم یاد می گیری.
حمید گفت: پیمانو گرفتن.
- می دونم
- نظرت چیه؟ یعنی ممکنه تشکیلات لو رفته باشه؟
- نه من اینطور فکر نمی کنم. حدس میزنم تصادفی دستگیر شده باشه.
- ممکنه پیمان چیزی بگه؟
- نه گمان نمی کنم. پیمان آدم خیلی قرص و محکمیه. در ضمن وقتی اون ها چیزی در این رابطه ندونند اصلاً چرا باید او در این مورد حرف بزنه؟ تو هم حواست جمع باشه. اگه احیاناً اتفاقی برات پیش اومد، زیر بار هیچ چیز نرو. تنها جون به در بردن اینه که همه چیزو انکار کنی. متوجه هستی؟
حمید سرش را به علامت تأیید تکان داد.
- خونه رو پاکسازی کردی؟
- آره. این کارو که همون شب اول کردم.
- خوبه. ولی خیلی هم نگران نباش. تصور نمی کنم که فعلاً مشکلی پیش بیاد. در ضمن باهات کارداشتم. دکتر می خواد تو رو ببینه.
- جدی می گی؟
- آره با من تماس گرفت و گفت می خواد تورو ببینه. فکر می کنم کار مهمی باهات داره. امشب ساعت 6 توی کافه نوروز نادری منتظرته.
- آخ جون! خیلی خوشحال شدم. منهم خیلی دوست داشتم او را ببینم.
- کافه نوروزو بلدی کجاست؟
- آره می دونم یکبار دیگه م اونجا رفته ام.
- یادت باشه خوب مراقبت کن که کسی تعقیبت نکنه. اگه حتی احتمال دادی کسی دنبالت هست، مسیرتو عوض کن و اصلاً اونجا نرو.
- چشم سرکار استوار.
از این اشاره به تکیه کلام شخصیت سریال تلویزیونی هر دو به خنده افتادند.
نزدیک دروازه دانشگاه حمید از اتومبیل پیاده شد.
احساساتی چند گانه او را در بر گرفته بود. دلتنگی برای پیمان که دوستی بسیار عزیز و صمیمی برای او بود. افسردگی ناشی از بریدن رابطه و پایان گرفتن امید ها و آرزو هایش در رابطه با مهرنوش، اضطراب ناشی از احتمال دستگیری و همچنین دلتنگی برای خانواده اش، همه و همه دست به دست هم داده بود و در مجموع احساس عجیب و نا خوشایندی را برای او به وجود آورده بود. اما دیدار دکتر برای او یک غنیمت گران بها بود.
با وجود همه احساسات ناخوشایندش در خیابان دانشگاه به آهستگی قدم میزد و بفهمی نفهمی از صدای خرد شدن برگهای پاییزی در زیر گامهایش لذت هم می برد.
همان طور که داشت قدم می زد و با افکار گوناگون داخل مغزش کلنجار می رفت، از دور دختری شبیه مهرنوش دید. کنجکاو شد و با دقت بیشتری به او نگریست. درست حدس زده بود. مهرنوش بود که در کنار پسر جوانی نشسته بود. چشم در چشم او دوخته بود و داشت برایش دلبری می کرد و با شور و حرارت با او صحبت می کرد. شیفتگی در پسر جوان هم مشهود بود. دو نفری با هم مشغول رد وبدل کردن دل و قلوه بودند. پسر به نظرش آشنا آمد. کمی دقیق تر به او نگریست. حدس او درست بود. فریدون بود. یکی از صمیمی ترین دوستان پیمان.
پس مهرنوش دام دیگری را گسترده بود. فکر کرد اگر پیمان بیرون از زندان بود می توانست این موضوع را با او در میان بگذاردو پیمان می توانست فریدون را آگاه سازد. اما متأسفانه خود او آشنایی و دوستی زیادی با فریدون نداشت که بتواند در این گونه موارد با او وارد صحبت شود.
در کلاس کاملاً گیج و منگ بود و نمی توانست فکرش را روی درس متمرکز کند. توجهی به گفته های استاد نمی کرد. آرزو می کرد هرچ سریع تر این ساعات لعنتی درس تمام شود و هرچه زودتر عصر شود تا بتواند دکتر را ببیند. لبخند پدرانه دکتر می توانست او را دوباره به زندگی امیدوار کند. برای او دکتر سمبل مبارزه، سمبل روحی قوی و شاد بود. لبخند شاد و مطمئن دکتر کریمی به او قدرت و انرژی برای مقاومت در مقابل نا ملایمات را می داد.
به هر روی بعد از ظهر را نیز سپری کرد. اما نتوانست به سر کار خود در شرکت ساختمانی برود. آن قدر گیج و حواس پرت بود که اگر به سر کار هم می رفت نمی توانست روی کارش متمرکز شود.
مرتب در اتاق قدم می زد و بی تابی می کرد. به ساعت نگاه می کرد. بالا و پایین می رفت. گاه کتابی بر می داشت و سعی می کرد آن را مطالعه کند. ولی زود آن را می بست و مجدداً در سر جایش می گذاشت. دقیقه ها برایش از ساعت هم طولانی تر شده بود.
حدود ساعت پنج بعد از ظهر ریشش را اصلاح کرد. لباس اتو کرده و تمیزی پوشید و بیرون رفت. مسافت زیادی را پیاده طی کرد و از خیابان ها و کوچه های باریک و فرعی گذر کرد تا مطمئن شود کسی تعقیبش نمی کند. برای آنکه قبل از ساعت مقرر به کافه فیروز نرسد، با تماشای ویترین مغازه ها وقت کشی می کرد.
بالاخره ساعت شش شد و او در نزدیکی کافه نوروز بود. وارد کافه شد. دکتر در گوشه دنجی نشسته بود. روزنامه عصر روی میز بود و او مشغول مطالعه. حمید سلام کرد. دکتر برگشت لبخندی زد و از جای برخاست. با حمید دست داد، یک صندلی را جلو کشید و از او خواست بنشیند. حمید که نشست، پیشخدمت برای گرفتن سفارش نزدیک شد. دکتر سفارش دو بطری آبجو داد.
- دکتر من مشروب نمی خورم.
- می دونم. منهم علاقه ای ندارم ولی یک کم ادای مشروب خوری در میاریم. حضورمون در اینجا رو توجیه می کنه. اینطوری سوء ظن کسی جلب نمی شه.
- باشه هرطور شما صلاح می دونید. نمی دونید چقدر دلم می خواست شمارو ببینم. اگه بدونید توی این هفته چقدر نگران بودم. نه می تونستم درست درس بخونم. نه کارمو درست انجام می دادم. بی قرار شده بودم و می خواستم هرچه زودتر با شما تماس بگیرم. هیچ راهی به نظرم نمی رسید تا اینکه تورج رو دیدم.
دکتر مرد میانسالی بود با موهایی جو گندمی نسبتاً پرپشت. عینک دور فلزی طلایی رنگ بر چشم می زد. با نگاهی مهربان و پدرانه حمید را نگریست. با دقت به حرف های حمید گوش کرد. وقتی حرف حمید تمام شد، او گفت:
- می دونم پسرم تو روزهای سختی رو گذروندی. ولی تو باید یک اصل خیلی مهم را کم کم یاد بگیری و اون خونسردیه. توی سخت ترین شرایط هم خونسردی رو نباید از دست داد.
- می دونم ولی فقط در حرف آسونه.
- درسته ولی کم کم میشه یاد گرفت که در شرایط بحرانی هم خونسرد باقی موند.
- سعی می کنم.
- آره باید سعی کنی و علاوه بر اون باید یاد بگیری که زندگی عادی و فعالیت های روزمره تو با زندگی انقلابی تلفیق کنی. به صورتی که هیچ یک به اون یکی لطمه ای نزنه.
- آره این ها رو می دونم ولی در عمل نمی تونم این چیز ها رو رعایت کنم.
- تجربه به آدم همه چیز رو یاد می ده. به هر حال درس و کار هم برای زندگی شخصی و هم برای فعالیت سیاسی لازم است.
- درست می گید دکتر.
- بعضی مواقع شرایط می تونه خیلی سخت و خطرناک بشه ولی همون زندگی، درس و کارهای عادی روزمره می تونه مارو از خطر ها نجات بده. ارتباط زیاد با آدم های معمولی و غیر سیاسی هم خیلی مهمه.
- کاملاً درسته.
حمید دستش را زیر چانه گذاشته بود و سعی می کرد تمام حرفهای دکتر را با گوش جان بشنود. خیلی دلش می خواست هم به اندازه دکتر معلومات داشت و هم مثل خود او می توانست یک تلفیق واقعی از زندگی معمولی با کار سیاسی را در زندگی اش به وجود آورد. او به خوبی می دانست که دکتر این حرف ها را بیخود نمی زند. به راستی دکتر همه این توصیه ها را در زندگی خودش پیاده کرده بود. دکتر در دوران تحصیلش در فرانسه از بهترین دانشجویان بوده و به همین دلیل در تمام سالهای تحصیل مورد احترام و علاقه همکلاسی ها و استادانش بوده است. اکنون هم شنیده بود که دکتر در محیط کارش که در واقع تدریس بود بسیار موفق و مورد احترام است.
پیشخدمت با بطری های آبجو و دو لیوان بزرگ دسته دار نزدیک شد. دکتر بلافاصله موضوع بحث را عوض کرد و شروع کرد در مورد مسائل پیش پا افتاده حرف زدن.
حمید با تعجب به دکتر نگاه کرد زیرا او داشت در مورد زیبایی دختر های پاریسی سخن می گفت. با چشمان گرد شده دکتر را می نگریست که ناگهان او هم متوجه حضور پیشخدمت شد و حرف های دکتر را تاًییدکرد.
پیشخدمت بطری ها و لیوان ها را روی میز گذاشت و دور شد.
دکتر گفت:
- حالا بریم سر اصل مطلب
- بفرمایید. سراپا گوشم.
- برای مسئله مهمی می خواستم تورو ببینم. تو خوب می دونی که پیمان یکی ازفعال ترین و پر مسئولیت ترین بچه های تشکیلات بود.
- بله می دونم.
- حالا که او گرفتار شده باید خیلی زود جای خالیشو پر کنیم وگرنه سازمان لطمه جدی میبینه.
درسته ولی منظورتون رو درست متوجه نمی شم.
- تو فکر می کنی آمادگی اینو داشته باشی که مسئولیت های پیمانو به عهده بگیری؟
حمید با دقت در صورت دکتر نگاه کرد دکتر کاملاً جدی صحبت می کرد. همه اجزای صورت دکتر نشان دهنده اطمینان واعتماد به نفس بود. آرامش در این صورت موج می زد. انگار نه انگار که همه آن ها در معرض خطر های جدی قرار دارند. با نگاه کردن به صورت دکتر اعتماد به نفس به او هم منتقل شد.
به طور قطع اگر کس دیگری جز دکتر این مسئله را با حمید در میان گذاشته بود، او دچار تردید جدی می شد. به خصوص در زمانی که او شدیداً دچار بحران روحی بود. اما نگاه آرام و مطمئن دکتر به او اطمینان می بخشید لذا با قاطعیت گفت: اگر شما فکر می کنید من مناسب این مسئولیت هستم، حرفی ندارم. به هر حال مبارزه از هر چیز در زندگی برای من مهمتره.
- بسیار خوب. پس تمام است. تو باید با چند تن از مسئولین دانشکده تماس بگیری و ترتیب جلسات هفتگی با اون ها رو بدی. نباید گذاشت در تشکیل جلسات وقفه ای پیش بیاد. در این مورد بعداً بیشتر صحبت می کنیم. الآن مسئله مهمتری وجود داره. تو میدونی که یکشنبه آینده شانزدهم آذره.
- بله درسته.
- خوب باید بدونی که برگزاری مراسم شانزدهم آذر و بزرگداشت اون به شکل برپایی تظاهرات درون محوطه دانشگاه به صورت یک سنت در اومده. اگر تظاهرات هم نباشه حداقل باید به این مناسبت اعلامیه بین دانشجو ها پخش بشه. تصور می کنم که امسال هم قراره تظاهرات بشه. ولی تو با تظاهرات کاری نداشته باش. تو فقط موظفی که تعدادی اعلامیه که به این مناسبت منتشر میشه رو توی دانشگاه در بین دانشجو ها پخش کنی. موافقی؟
- بله کاملاً
- در صورتی که تظاهرات انجام نشد، باید اعلامیه ها رو در فرصت های مناسب درون کلاس ها، راهرو ها و هرجا که مناسب تشخیص دادی، بچسبونی و پخش کنی.
- و اگه تظاهرات انجام شد چی؟
- در این صورت باید اعلامیه ها رو توی لباست پنهان کنی و وسط تظاهر کننده ها در یک فرصت مناسب اون ها رو بفرستی تو هوا.
- این خیلی قشنگ و سینمایی میشه مثل پرواز کبوتر ها. ولی اعلامیه ها رو چه طوری توی دانشگاه ببرم؟
- قرار نیست تو اعلامیه ها رو توی دانشگاه ببری. تو روز یکشنبه ساعت هفت و نیم صبح اعلامیه ها رو از روی سیفون دستشویی دانشکده خودتان پیدا می کنی و اون ها رو بر می داری. یادت باشه، وقتی وارد می شی دست شویی اول سمت راست. سعی کن سر ساعت اونجا باشی تا کس دیگری متوجه اون ها نشه.
- عجب برنامه دقیقی.
- آره. باید کاملاً احتیاط کرد تا بی جهت کسی گرفتار نشه.
- خیلی عالیه
- فعلاً وظیفه تو همینه. تورج بعداً با تو تماس می گیره تا ترتیب برگزاری جلسات رو بده. ممکنه کمی طول بکشه ولی در این مدت تو با هیچ کس تماس سازمانی نگیر. بعد از ماجرای پیمان باید بیشتر احتیاط کرد. به خصوص توی بحث های سیاسی وارد نشو.
- چشم استاد.
- حالا دیگه برو. مراقب خودت باش.
- حداحافظ دکتر. به امید پیروزی
- یا حق!
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر