۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

انتقام (قسمت چهارم)

صبح یکشنبه حمید کمی زودتر از روزهای دیگر از خواب برخاست. دوش سریعی گرفت و صبحانه مختصری نیزصرف کرد. آفتاب کم جان صبح اواخر پاییز روی دیوار روبروی پنجره اتاق او افتاده بود. از صبح دیروز هوا سرد تر شده بود. حمید پالتوی چهارخانه شطرنجی گل و گشادش را که پدرش پس از عمری استفاده به او داده داده بود و در ضمن جیب های بسیار بزرگی هم داشت، به تن کرد. شال گردنی هم به دور گردن پیچید و راهی دانشگاه شد.
داخل کریدور دانشکده چند نفری از هم کلاسی ها و هم دانشکده ای هایش ایستاده بودند. او وانمود کرد که برای رفتن به دستشویی عجله دارد. دستی برای آنها تکان داد و به سرعت به سمت دستشویی رفت. اعلامیه ها درست در جای مقرر بودند. آنها را برداشت. چند قسمت کرد و در جیب های بزرگ پالتو جای داد. آنگاه بیرون آمد و به سمت سایر دانشجویان رفت. با یک یک آنها سلام و احوالپرسی کرد و دست داد. بعد از یکی از آنها پرسید:
- نادر چه خبر؟
- خودتو به اون راه نزن یعنی تو خبر نداری؟
- نه والا خوب بگو ببینم چه خبره؟
- خب شوت جان امروز شونزدهم آذره. قراره مثل هرسال امسال هم تظاهرات برگزار کنیم.
- آه راست می گی من اصلاً یادم نبود. یعنی نمی دونستم امروز شانزدهمه.
- بابا تو دیگه کی هستی. با این حواس جمعت.
- خوب پس حالا برای چی این جا ایستادید. خوب بریم توی حیاط.
- باشه بریم.
بعد نادر از سایر دانشجویان هم خواست که به حیاط بروند.
نیم ساعتی نگذشته بود که تعداد زیادی از دانشجویان دانشکده های مختلف جلوی محوطه دانشکده فنی جمع شدند. هر دانشجوی جدیدی که می رسید دو سه نفر علت تجمع را برایش توضیح می دادند و او هم به بقیه می پیوست.
تعداد دانشجویان که نسبتاً زیاد شد. نادر از پله ها بالا رفت و از بالای پله ها شروع به سخنرانی کرد:
- رفقای دانشجو! هم کلاسی ها! هم دانشکده ای ها و هم دانشگاهی های عزیز! شانزدهم آذر روز بزرگی است. روزی است که ما هر ساله بنا بر یک سنت دانشجویی آن را عزیز و گرامی می داریم. شانزدهم آذر روزی است که فریاد اعتراض دانشجویان ایران در فضای خفقان زده ماههای پس از کودتای ننگین بیست و هشتم مرداد نه تنها در دانشگاه که در جهان طنین انداز شد. اعلام ورود نیکسون به نمایندگی از کشوری که در اجرای آن کودتا برعلیه دولت ملی و قانونی دکتر محمد مصدق، نقش کلیدی سازماندهی و رهبری را برعهده داشت، بهانه ای شد برای دانشجویان هم رزم ما در آن سالها که دست به تجمعی اعتراض آمیز بزنند. این تجمع با یورش مأموران فرمانداری نظامی تهران به محوطه همین دانشکده فنی و آتش گشودن آنها به روی دانشجویان پاک و شریف مبارز به خاک و خون کشیده شد و در این روز سه دانشجوی مبارز از رهبران جنبش دانشجویی و ترقیخواه که در عین حال از جریانات مختلف فکری آن زمان بودند؛ یعنی: بزرگ نیا، شریعت رضوی و قندچی به شهادت رسیدند.
جمعیت دانشجویان ناگهان یک صدا فریاد زدند: درود بر دانشجوی مبارز. صفوف دانشجویان مرتب شد و به آرامی آغاز به حرکت کرد و به سمت دانشکده پزشکی به راه افتاد. حالا دانشجویان دختر و پسر دست ها را بالای سرشان گرفته بودند. دو دستشان را به علامت اتحاد به هم می زدند و فریاد می کشیدند: اتحاد، مبارزه، پیروزی.
جمعیت بسیار زیادی از همه دانشکده ها جمع شده بودند. دانشجویان دانشکده پزشکی هم به آنها ملحق شدند. همچنین کمی دیرتر دانشجویان ادبیات و حقوق هم با صفوف منظمی به بقیه دانشجویان پیوستند و همه با هم صف واحدی را تشکیل دادند.
یکباره دانشجویی روی دوش دیگری بالا رفت و با صدایی که از اعماق وجودش بر می خاست فریاد زد: زندانی سیاسی آزاد باید گردد. بقیه این شعار را تکرار کردند.
چند بار که شعار تکرار شد، بار دیگر دانشجویان در حالیکه پاها را محکم روی زمین می کوبیدند و دست ها را به علامت همبستگی در بالای سرشان قفل می کردند، فریاد زدند: اتحاد، مبارزه، پیروزی.
دانشجویان در شور و هیجان می سوختند؛ مشت های گره کرده شان که در هنگام شعار دادن بالا می رفت، همسان شعله های آتشی بود که زبانه می کشید. احساس همبستگی و یگانگی در بین دانشجویان موج می زد. جمعیت به سمت درب ورودی دانشگاه در حرکت بود. پس از مدتی شعار دادن
دانشجویان آغاز به خواندن سرود آفتابکاران جنگل کردند:
سر اومد زمستون،
شکفته بهارون
گل سرخ خورشید
باز اومد
و شب شد گریزون
کوهها لاله زارن
لاله ها بیدارن
تو کوهها دارن
گل گل گل
افتابو می کارن
.........
حمید درست در میان صف تظاهر کنندگان جای گرفته بود و مانند بقیه در حال سرود خواندن بود. ولی در همان حال او به دنبال فرصت مناسبی می گشت تا اعلامیه ها را پخش کند. نگاهی به اطرافش انداخت. کسی توجهی به او نداشت. آرام و بی دغدغه اعلامیه ها را از جیب های مختلف پالتویش بیرون کشید، به گونه ای که کسی آنها را نبیند و توجهی جلب نشود، آنها را روی هم گذاشت. سپس ناگهان اعلامیه ها را بالای سر خود برد و همه را یکجا به هوا پرتاب کرد. اعلامیه ها درست همانند دسته ای کبوتر سفید در بالای سر دانشجویان تظاهر کننده به پرواز درآمد.
ولوله ای در میان تظاهر کنندگان به پا شد. با حیرتی آمیخته به شعف اعلامیه ها را نگاه می کردند و برای گرفتن آنها از کول هم بالا می رفتند. هر کس تلاش می کرد یکی از اعلامیه ها را به دست آورد.
پس از لختی دوباره صفوف دانشجویان منظم شد و آنها همچنان به سمت دروازه ورودی پیش می رفتند. تقریباً به نزدیک دروازه رسیده بودند که متوجه شدند نیروهای گارد مستقر در دانشگاه در مقابل دروازه، باتوم به دست صف کشیده اند. دانشجویان با حالتی تردید آمیز باز هم کمی جلوتر رفتند و سپس ایستادند. دانشجویان صفوف جلو بازوان خود را به صورت حفاظی برای بقیه درهم گره کردند و دوباره سکوت موقت پیش آمده را شکستند و فریاد اتحاد، مبارزه، پیروزی سردادند. کمی بعد بار دیگر سایر دانشجویان هم شعار را دم گرفتند و تکرار کردند.
ناگهان نیروهای گارد باتوم ها را بالای سرشان گرفتند و به صفوف دانشجویان حمله کردند. صف اول را به شکل بسیار وحشیانه ای قلع و قمع کردند. با بیرحمی و به صورت وحشیانه ای باتوم را بر سرو صورت دانشجویان صف اول می کوبیدند. خون بود که از سر و روی دانشجویانی که زنجیره انسانی ساخته بودند، جاری بود. ناگهان عده ای از وسط دانشجویان شروع کردند به فرار و عقب نشینی. جمع ابتدا در حالت تردید فرو رفت اما بلافاصله بقیه هم شروع به دویدن کردند و جمع متفرق شد. هر کس به سمتی می دوید. حمید هنوز مردد بود. هاج و واج مانده بود و صحنه را تماشا می کرد. از پراکنده شدن جمع به شدت متأسف بود. ولی هیچ کاری از دست او بر نمی آمد. ضربه ای هولناک شانه اش را در نوردید. ضربه ای که تعادلش را به هم زد و او را بر روی زمین غلتاند. بعد از مکثی کوتاه تلاش کرد برخیزد. ضعف تمام بدنش را گرفته بود و درد وحشتناکی در کتفش احساس می کرد. حرکت دردش را دو چندان می کرد. اما درنگ جایز نبود. باید هر طور بود برمیخیزید و از آن محل دور می شد. بالاخره با هر زحمتی که بود برخاست و در حالیکه با یک دست شانه دیگرش را گرفته بود سعی کرد کشان کشان خود را به گوشه ای دنج در پشت ساختمان اداری بکشاند. در همان حال ناگهان آقای رحیمی را در حال صحبت کردن با شخص دیگری دید. این طور تصور کرد که آقای رحیمی آگاهانه سعی می کند چهره اش را به طرف دیگر بگیرد تا حمید متوجه حضور او نشود.
هنوز کاملاً به پشت ساختمان اداری نرسیده بود که از پشت سر دست های محکمی همچون پنجه ای آهنین بازویش را گرفت. او تلاش کرد که بازویش را آزاد سازد و فرار کند. اما دستی که اورا گرفته بود بسیار قدرتمند بود و رهایی از آن برایش غیر ممکن بود. هنوز در حال تقلا برای فرار کردن بود اما مشتی همانند پتک بر سرش فرود آمد و او را در مغاکی از تاریکی فرو برد. او دیگر هیچ نفهمید.


ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر