۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

انتقام (قسمت پنجم)

درون سلول کوچک و نسبتاً تاریک انفرادی به هوش آمد. شانه اش به شدت درد می کرد. بی اختیار ناله ای کرد. با سختی از جا برخاست. نگاهی به دور و بر خویش انداخت. در و دیوار چرک و کثیف سلول از فاصله ای نزدیک احاطه اش کرده بود. پاهایش یخ کرده بود. سعی کرد از راه مالش انگشتان پا با دستانش آن ها را کمی گرم کند.
ناگهان سر و صدایی شنید. چند نفر جوان فریاد می کشیدند: بیایید مارو آزاد کنید. بی شرف ها آخه مارو برای چی گرفتید. مارو از توی این دخمه بیارید بیرون.
حمید نگرانی جدی نداشت. تصور می کرد که دستگیری در تظاهراتی که صدها دانشجو در آن شرکت داشته اند، نمی تواند خیلی مسئله خطیری باشد. به خصوص که آن اواخر با مطرح شدن مسئله حقوق بشر توسط جیمی کارتر، رئیس جمهور وقت آمریکا، در زندان های ایران هم سخت گیری های سابق وجود نداشت. مهم تر از همه برای او این بود که کاملاً مطمئن بود که هیچ کس متوجه پخش کردن اعلامیه ها توسط او نشده است.
هنوز جوانان از سلول های اطراف مشغول فریاد کشیدن بودند و کسی اعتنایی به آنها نمی کرد. باز هم فکر کرد که حداکثر چند روزی آنها را نگه خواهند داشت و بعد همه آن ها را آزاد خواهند کرد.
مدت طولانی گذشت. جوانان در سلول های دیگر ساکت شده بودند. هنوز هم دیر به دیر گاهی کسی فریاد می کشید:
- مارو آزاد کنید.
ولی دوباره سکوت مرگباری فضای بند و سلول ها را فرا می گرفت. ناگهان صدای آشنایی شنید. صدای نادر بود که نه چندان بلند ولی به گونه ای که همه بشنوند می گفت:
- بچه ها اوضاع دیگه مثل سابق نیست. توی باز جویی کوتاه نیایید.
باز هم سکوت فضا را اشغال کرد. از تنهایی و سکوت خسته شده بود. حوصله اش سر رفته بود. کم کم گذشت دقایق برایش عذاب آور می شد. نمی دانست چند ساعت گذشته است. حتی مطمئن نبود که شب یا روز است. روی دیوار شعرها و شعار هایی مشاهده کرد. مدتی وقت خود را صرف خواندن آن ها کرد. بار ها آنها را خواند. تقریباً همه آنها را حفظ کرده بود. با یک سنگریزه که در گوشه ای از سلول یافت، دیوار را خراش داد و نام و فامیل خود را بر روی آن حک کرد.
این سرگرمی هم مدت زیادی نتوانست مشغولش کند. دوباره تحمل این تنهایی اجباری برایش مشکل شد. بخصوص که اصلاً نمی توانست حدس بزند که تا کی این وضعیت قرار است ادامه پیدا کند.
ساعت ها گذشته بود و کسی سراغ او را نمی گرفت. در درون سلول راه می رفت. می نشست. بعد نه چندان دیر تر دوباره بر می خاست و باز هم راه می رفت و راه می رفت. شش قدم در طول و چهار قدم در عرض سلول؛ همین فضای مانوور او برای پیاده روی طولانی اش بود. بیست و چهار قدم مساحت سلول. مغزش با این عدد پر شده بود. مدتی سعی کرد مساحت را به سانتی متر حساب کند. ولی حوصله نداشت. این کار را رها کرد. باز هم بی اراده قدم میزد. گرسنه هم شده بود و تشنه نیز. بعد از مدتی قدم زدن در آن فضای تنگ سلول انفرادی ناگهان شعری از یک ترانه کوچه بازاری را به یاد آورد و شروع کرد به فکر کردن در مورد این ترانه. مدتی این ترانه ساده را از صدر تا ذیل مورد تفسیر قرار داد و دست آخر از این کار نیز خسته شد. اما بیتی از این ترانه مرتب در درون مغزش تکرار می شد. تلاش زیادی کرد که از تکرار آن بیت مسخره در درون مغزش جلوگیری کند. ولی موفق به این کار نمی شد. آن قسمت از ترانه در مغزش هی تکرار می شد و تکرار می شد.
چند بار بدون اراده ترانه را با صدای بلند خواند. احساس کرد از این کار لذت شیطنت باری می برد. تصور می کرد بدین وسیله دستگیر کنندگانش را دست می اندازد. ناگهان به سیم آخر زد. شروع کرد بدون مهابا تمام ترانه را با صدای بلند خواندن. بعد هم برای اینکه این صحنه مضحک را تکمیل کند، ناخودآگاه بنای بشکن زدن را هم گذاشت.
از پشت سر صدایی شنید. برگشت و صورت نگهبان را دید که از دریچه سلول با تعجب به او خیره شده بود.
نگهبان نیشخندی زد و گفت:
- مثل اینکه کبکت خیلی خروس می خونه!!!
- چه کنیم دیگه. اگه خروس نخونه پس چی بخونه؟!
- نوبری والله. زندانی سیاسی اینطوری هم ندیده بودیم.
نگهبان در را باز کرد. دست حمید را گرفت و او را به خارج از سلول هدایت کرد. او را با خود به اتاقی در انتهای راهرو برد. در اتاق را باز کرد او را به داخل هل داد. در را از پشت بست. او که عادت به نور زیاد را از دست داده بود، چشمانش را با دست مالید و سعی کرد چشمانش را با نور تقریباً زیاد اتاق عادت دهد.
یک مرد شیک پوش پشت یک میز تحریر فلزی نشسته بود و او را نگاه می کرد. اتاق هیچ پنجره یا منفذی به بیرون نداشت. چراغ پر نوری که از سقف آویزان بود اتاق را روشنایی می داد. یک صندلی هم جلوی میز فلزی قرار داده شده بود. حمید با پرسشگری به مرد شیک پوش که کراوات بزرگ زرد رنگی هم زده بود چشم دوخت. مرد با حرکت مؤدبانه دست او را دعوت به نشستن کرد. او هم برای فرار از بلاتکلیفی فوری روی صندلی فلزی ولو شد. مرد کراواتی یک کاغذ و یک خودکار نزدیک حمید روی میز گذاشت و از حمید خواست که پرسشنامه را پرکند.
حمید کاغذ را برداشت و نگاه کرد. سئوالات فقط در مورد مشخصات فردی بود. آنها را پاسخ داد. سئوالاتی نیز در مورد اعتقادات سیاسی و روابط دوستانه وجود داشت که پاسخ های بسیار مبهم و کلی داد و کاغذ را روی میز گذاشت.
داشت به خودش دلداری می داد و می گفت این هم عین قضیه مهران، یکی از همکلاسی هایش است که توی تظاهرات سال قبل دستگیر شده بود. چند تا سیلی به او زده بودند و آزادش کرده بودند.
مرد کراواتی نگاهی سرسری و بدون علاقه به پرسشنامه انداخت. سپس ناگهان به حرف آمد و پرسید:
- چرا در تظاهرات شرکت کرده بودی؟
حمید تصور کرد که بهتر است خود را به نادانی بزند. فکر کرد به این ترتیب سریع تر رها یی خواهد یافت.
- من نمی دونم. همه شرکت کردن من هم مثل بقیه رفتم.
مرد پوزخندی زد و گفت:
- خوب خودت رو به موش مردگی می زنی.
- من نمی دونم شما راجع به چی صحبت می کنید.
مرد گفت:
یبخود خودتو به کوچه علی چپ نزن. خوب می دونی که من چی میگم. در ضمن من هم تو رو خوب می شناسم. پرونده ات خیلی سنگینه. بخوای قد بازی در بیاری سرتو به باد می دی.
- من که نمی دونم شما چه می گوئید. من کاری نکردم که پرونده ام سنگین باشه.
- گفتم که من همه جزئیات رو در مورد فعالیت سیاسی تو می دونم. برای هر کدوم از اون چیزهایی که توی پرونده تو هست می تونن مجازات اعدام ببرن. ولی خوب راه حل هم داره. می تونی مثل آقاها راهتو بگیری و از این در بری بیرون و زندگی تو بکنی.
- من نمی فهمم شما چی میگید. واضح تر بگین منهم بفهمم.
ناگهان مرد کراواتی با فریادی که از ظاهر او بعید می نمود با حالتی خشمگین پرسید:
- اعلامیه ها رو از کجا آورده بودی؟
قلب حمید به شدت شروع به تپش کرد. صورتش داغ شد. گیج شده بود و حال بدی پیدا کرده بود. پس آنها او را دیده بودند. نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد. صدای هجوم خون به مغزش را در گوشهایش احساس می کرد. نبض گردنش را کاملاً احساس می کرد. مات و مبهوت به مرد خوش پوش خیره شده بود. چه می بایست پاسخ دهد؟ دکتر همیشه می گفت یک انقلابی در هر شرایطی باید خونسردی خود را حفظ کند. همه حرف های دکتر قشنگ و درست بود ولی عمل کردن به آنها ساده نبود. ناگهان یاد سخن ایرج افتاد:"همه چیز رو انکار کن"
فشاری به خود آورد و تا می توانست خود را آرام نشان داد و گفت:
- کدام اعلامیه؟ من واقعاً نمی دونم شما در مورد چی صحبت می کنید.
مرد دستش را داخل کشوی میز برد و یک پوشه مقوایی بیرون آورد. عکس بزرگی را از لای آن بیرون آورد و جلوی چشمان حمید گرفت.
بار دیگر قلب حمید از جا کنده شد. عکس با وضوح کامل چهره او را نشان می داد. او اعلامیه ها را بالای سر گرفته بود تا در هوا پخش کند. عکس از بالا گرفته شده بود.
انکار دیگر ممکن نبود. ساکت و بی حرکت روی صندلی ولو شد. دیگر خودش را برای هر نوع برخورد سختی آماده کرده بود. مرد عکس را همچنان جلوی صورت او گرفته بود.
- اعلامیه ها را از کجا آوردی؟
- این عکس من نیست.
لبخندی هم همراه سخنش کرد. انگار می خواست نشان بدهد که می داند حرف اورا باور نخواهند کرد. صورت آرام و خونسرد دکتر جلوی چشمانش آمد. خود را آرام و خونسرد احساس کرد. با خود گفت:" الآن اگر دکتر اینجا بود دستش را به شانه ام می زد و می گفت:"آره همین طور خوبه"
مرد آرام و خونسرد عکس را روی میز گذاشت و دگمه کلید دایره ای شکلی را که پشت سرش روی دیوار بود فشار داد و زنگی در بیرون از اتاق به صدا درآمد.
مرد قوی هیکلی وارد اتاق شد که سری طاس، شکمی بسیار بزرگ و بازوهای کلفت و عضلانی داشت.
حمید با خود می گفت: " من هیچوقت این نا جوانمردی را نخواهم کرد که رفقایم را لو بدهم و تشکیلات را در معرض نابودی قرار دهم. " قیافه آرام و مهربان دکتر جلوی چشمانش بود. با خود فکر کرد که تشکیلات باید حفظ شود تا روزی انتقام هزاران انسان شریف و مبارزی را که در این زندان و زندان های دیگر مورد شکنجه و قتل قرار گرفته اند را بگیرد. در آن لحظه کاملاً اطمینان داشت که دیر یا زود جنبش پیروز خواهد شد. از این اطمینان احساس غرور به او دست می داد.
با نیرویی تازه، با صدایی بلند تقریباً فریاد کشید:
- من هیچ چیز نمی دونم.
مرد شیک پوش که تا آن لحظه خود را سرگرم نوشتن چیزی نشان می داد، با سر و چشم اشاره ملایمی به مرد قوی هیکل کرد. مرد قوی هیکل روبروی حمید ایستاد، دستش را مشت کرد و محکم توی صورت او کوبید. صندلی از عقب واژگون شد و حمید روی زمین افتاد. گرمی خون را روی صورتش احساس کرد. دهانش نیز طعم شور خون یافت. خون همچنان از بینی اش جاری بود و او از پهلو روی زمین ولو شده بود. باز هم نالان گفت:
- من چیزی نمی دونم.
مرد قوی هیکل با لگد به شکم و پهلوی حمید زد. حمید از شدت درد به خود پیچید. نا خود آگاه ناله ای دردناک سر داد و پاهایش را روی شکمش جمع کرد. مرد شیک پوش با بد اخلاقی ظاهری مرد هیکلی را مورد خطاب قرار داد و گفت:
- بی ادب این چه روش برخورد با یک دانشجوی محترم مملکته؟ آقا را بلند کن وکمک کن روی صندلی بنشینن.
مرد قوی با پوز خندی گفت: "معذرت می خوام آقای مهندس". بعد صندلی را سر جای خود قرار داد و به حمید کمک کرد که برخیزد وروی صندلی بنشیند. مرد کراواتی دستمال سفید تمیزی به حمید داد تا خون روی صورتش را با آن پاک کند. درد در پهلوی حمید می پیچید و او را بی تاب می ساخت.
مرد کراواتی گفت:
- ببخشید این ها آدم های بی فرهنگی هستند. نمی دونند با شما روشنفکر جماعت چطور باید برخورد کرد. شما افراد حساس و نازک طبعی هستید. اهل منطق و فکرید. من اصلاً اعتقادی به برخوردهای خشن امثال این دهاتی ندارم. حالا کاملاً فکر های خودتو بکن. من همیشه اینجا نیستم. کم کم دیگه باید زحمت رو کم کنم. نگرانم. می ترسم من که از اینجا برم، این بی ادب بلاهای ناجوری سر شما که یک انسان با فرهنگ و متمدن هستید بیاره.
کمی مکث کرد؛ بعد پرسید:
- خوب دیگه امیدوارم یادت اومده باشه اعلامیه ها رو کی بهت داد.
حمید که دستمال را روی لب و بینی اش گرفته بود، با صدایی که به زحمت شنیده می شد، گفت:"گفتم که من چیزی نمی دونم."
مرد غلتشن فحش آبداری داد و گفت:
حالا ملاحظه فرمودید آقای دکتر؟ دیدید با این خراب کارها نمی شه با ملایمت رفتار کرد؟ بسپرید ایشون رو به دست من تا ظرف سه ثانیه حرف زدن رو یادش بدم.
مرد قوی هیکل زنگ پشت سر مرد کراواتی را فشار داد و داد زد:
- بیایید این مادر قحبه رو ببرید پایین تو زیر زمین، من خودم بیام زبان فارسی رو یادش بدم تا مثل بلبل به حرف زدن بیفته.
حمید بی حال و سست روی صندلی افتاده بود و بی اختیار به آرامی ناله می کرد. در آن لحظه سرشار از احساس نفرت شده بود. آرزو داشت درست در همان لحظه مسلسلی به دستش می رسید تا می توانست همه آدم هایی که از صمیم قلب و از سر انجام وظیفه اورا تحقیر می کردند را به سزای اعمال کثیفشان برساند.
دو نفر دیگر وارد اتاق شدند. زیر بازوهای او را گرفتند و از جا بلندش کردند. درد بار دیگر تمام بدنش را فرا گرفت. ناله بلندی کرد.
مرد کراواتی از جا برخاست و گفت:
- صبر کنید.
روبروی حمید ایستاد و گفت:
- قبل از اینکه این آدم های بی سرو پا تورو توی زیر زمین ببرند و هر بلایی سرت بیارند، یک فرصت دیگه هم بهت میدم. کمی فکر کن. برای چی خودتو توی مخمصه می اندازی؟ آیا ارزش این همه سختی رو داره؟ به جوونیت رحم کن. تو تا چند سال دیگه مهندس می شی و می تونی یک زندگی راحت و آبرومند برای خودت روبراه کنی.
حمید که پهلویش از درد تیر می کشید بار دیگر از احساس تنفر آکنده شد، کنترل رفتارش را از دست داد و فریاد کشید:
- برو گم شو کثافت. همتون گم شید. از همه شماها متنفرم.
مرد شیک پوش کنار رفت و گفت: "خوب مثل اینکه هیچ چاره ای نیست. ببریدش".
او را به همان شکل کشان کشان به زیرزمین بردند. به اتاقی که دور تا دورش با کاشی های سفید پوشیده شده بود و بی شباهت به حمام نبود. گوشه اتاق تخت فلزی فنری بدون تشکی قرار داشت. حمید را با خشونت لخت کردند و دمر روی تخت انداختند. دستها و پاهای او را از مچ به چهار طرف تخت بستند.
ضربه کابل با شدت روی کمر حمید فرود آمد. حمید ناتوان از کنترل خود نعره بلندی سر داد. دندان هایش را محکم روی هم فشار داد و فکرش را روی این موضوع متمرکز کرد که چقدر اهمیت دارد که تشکیلات لو نرود و سالم بماند تا رفقای مبارز او بتوانند مبارزه را ادامه دهند و به پیروزی برسانند.
در آن لحظة به خصوص نه تصوری از تحلیل اوضاع جهان داشت و نه از تئوریهای مبارزه چیزی را به یاد می آورد. در آن لحظه فقط به لحظه پرشکوه و شادی بخش پیروزی فکر می کرد.
ضربه دوم باز هم شدید تر از ضربه اول بر شانه چپش فرو آمد. درست در همان نقطه ای که قبلاً باتوم خورده بود. ناگهان بیهوش شد.
با آب سردی که روی سر و صورتش ریخته شد به هوش آمد. مرد قوی هیکل روی یک نیمکت چوبی نشسته بود و داشت چای می خورد. کمی صبر کرد تا او کاملاً به هوش بیاید. چایش را تا ته سر کشید و به سوی حمید برگشت:
- خوب می خوای به حرف بیایی یا هنوز کله ات باد داره؟
حمید گفت:
- یک روز همه شماها محاکمه می شید.
مرد قوی هیکل اشاره ای به یکی دیگر از مردان کرد. آن مرد به سمت یک چراغ خوراک پزی که وارد اتاق کرده بودند رفت. قابلمه ای را که روی آن بود برداشت و کنار تخت فنری گذاشت. بعد دست راست حمید را از گوشه تخت باز کرد و داخل آب جوشی که در قابلمه بود فرو برد. فریاد حمید به آسمان رفت. سوزش وحشتناکی در دستش احساس کرد. مرد دستش را در آورد و دوباره به گوشه تخت بست. هنوز دستش به شدت می سوخت؛مرد قوی هیکل که چایش تمام شده بود، دوباره کابل را برداشت و با تمام قدرتی که در بدن داشت به جان حمید افتاد و شروع به زدن او کرد.
ضربات شلاق با شدت تصور ناپذیری همراه با فحش های رکیک بر پشت حمید باریدن گرفت. بار دیگر حمید از هوش رفت..........


ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر