۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

انتقام (قسمت ششم)

از دور و نزدیک صدای شلیک گلوله فضای شهر را پر کرده بود. صدای تک تیر به صورت مداوم به گوش می رسید. گهگاه صدای رگبار گلوله نیز آن را همراهی می کرد. به هر سو که می نگریستی دود و زبانه آتش بود که سر به آسمان شهر می سایید. در گوشه ای از شمال میدان فوزیه، یک سنگر کوچک با گونی های پر شده از شن بر پا شده بود.
تورج در داخل سنگر نشسته بود و با دقت اطراف را می پایید. پیمان داشت یک خشاب خالی را فشنگ گذاری می کرد. صدای نادر از خارج سنگر توجه تورج را به خود جلب کرد. نادر تورج را صدا کرد و با اشاره دست دکتر کریمی را که در گوشه ای از پیاده رو ایستاده بود، نشان داد. پیمان با احتیاط از سنگر بیرون رفت و برای دکتر دستی تکان داد. بعد با دست به او اشاره کرد که در همان جا بایستد و خود به سمت او رفت. به دکتر نزدیک شد. هردو خم شده و دوان دوان خود را به داخل سنگر رساندند. پیمان کلاهخود خود را به دکتر داد. وقتی دکتر اعتراض کرد، او گفت که الان می رود و یکی برای خود پیدا می کند. سپس خود دوباره بیرون رفت و داخل یک کوچه در نزدیکی شد.
دکتر دستش را روی شانه تورج گذاشت و گفت:
- خسته نباشی رفیق.
- دکتر تونباید اینجا می اومدی. اینجا خیلی خطرناکه
- مگه من با بقیه چه فرقی دارم؟
- آخه بچه هایی که اینجا هستند همه دوره آموزش نظامی دیده اند.
- من هم اون دوره یی که می گی در جوانی گذروندم.
- به هر حال ما بیشتر به دانش شما نیاز داریم تا توان نظامی تون.
- در هر زمان مشخص نوع مشخصی از فعالیت انقلابی مورد نیاز حیاتی جامعه است. الان زمان عمل است. نوبت دانش و تئوری پردازی هم می رسد.
در همین زمان پیمان دوباره وارد سنگر شد. کلاه خودی برای خود یافته و بر سر گذاشته بود. یک اسلحه کمری از نوع کلت کالیبر چهل و پنج هم به دست دکتر داد و گفت:
- دکتر برای شما همین را تونستم پیدا کنم.
- همین خوبه. فشنگ داره؟
- بله پره.
- بسیار خوب. پس پیاده نظام آماده حمله اس.
درست در همین لحظه فردی از سنگری در سمت دیگر خیابان سوت بلندی کشید و با انگشت سمت شرق میدان را نشان داد. از سمت چپ سنگر از فاصله ای نسبتاً دور سر و کله تانکی پیدا شد که داشت به سمت میدان می آمد. تورج دستی برای فردی که سوت کشیده بود تکان داد. تمام افراد مستقر در میدان وارد سنگر های خود شدند و در حالت آماده باش قرار گرفتند. همه با سلاح هایشان تانک را نشانه روی کرده بودند.
دکتر از تورج پرسید:
- می تونی دوربینش را بزنی؟
- فکر میکنم بتونم این کارو بکنم.
- مراقب باش. کاملاً متمرکز شو. باید سعی کنی در همان شلیک اول دوربینشو از کار بیندازی و گرنه متوجه محل سنگر ما می شه و شلیک می کنه.
نفس در سینه همه مبارزان حبس شده بود. از هیچ سوی میدان صدایی به گوش نمی رسید. تنها صدای حرکت تانک بود که در میدان شنیده می شد. تورج به سمت تانک نشانه رفته و حواسش کاملاً به آن سمت متمرکز بود. دکتر هم بی آنکه حرفی بزند. در سکوت کامل کنار او نشسته و تانک را می پایید. پیمان خیلی آرام و بی سرو صدا دوباره مشغول پر کردن خشاب ها شده بود.
تانک هر لحظه نزدیک تر می شد. دیگر کاملاً داخل میدان شده و در حال داخل شدن به زیر گذر بود. دکتر خیلی آرام زیر گوش تورج گفت: حالا وقتشه. بزن.
در همان دم تورج ناگهان شلیک کرد. بلافاصله پس از آن صدای شلیک مسلسل از تمام اطراف میدان به گوش رسید. همه شلیک کردن به سمت تانک را آغاز کرده بودند. گلوله تفنگ تورج درست به هدف خورده بود. دوربین تانک از کار افتاد. تانک کمی جلوتر رفت و درست در مدخل ورودی پل زیر گذر میدان از مسیر خود منحرف شد و با جدول خیابان برخورد کرد. سپس شروع به چرخیدن کرد. سعی می کرد دور بزند. در این زمان از سنگر روبرو مردی که با سوت اخطار داده بود، به همراه دختری جوان، هر یک شیشه ای کوکتل مولوتف در دست، به سمت تانک دویدند. هردو نفر بطری ها را به سمت تانک پرتاب کردند. بطری ها روی تانک افتاد و در دم آتش گرفت. شعله های آتش از روی تانک به آسمان برخاست. مبارزان آنسوی خیابان همه از سنگر بیرون دویدند و تانک را به محاصره خود درآوردند.
نادر نفس نفس زنان وارد سنگر شد. با هیجان و بریده بریده گفت:
- توی خیابان نظام آباد، در همین نزدیکی، بچه ها یک ساختمون ساواک رو محاصره کردن. دارن میجنگن ولی ساواکی ها عجیب دارن مقاومت می کنن. بچه ها کمک لازم دارن.
دکتر گفت:
- بریم اون جا. وجودمون اونجا لازم تره.
هر چهار نفر به سمتی که نادر آدرس داده بود، روان شدند. با سرعت خود را به محل جنگ رساندند. صدای رگبار مسلسل قطع نمی شد. چند جوان کم سن و سال بیجان و خونین روی زمین افتاده بودند. کسانی که با ساواکی ها می جنگیدند، جوان های کم سن وسال همان محله بودند که از جایی اسلحه ای گیر آورده بودند و اکنون به شکل بسیار ناشیانه ای مشغول جنگ با افراد آموزش دیده ساواک بودند. آرایش نظامی درستی نداشتند و حتی درست پناه نگرفته بودند. هر کس از هر جایی که ایستاده بود ساختمان را هدف گرفته بود و شلیک می کرد. تلفات اعم از کشته یا زخمی نسبتاً زیاد بود. نیروهای ساواک هم با تمام قوا می جنگیدند و مقاومت می کردند.
دکتر داخل سنگر جوانان شد. با آنها گفتگوی کوتاهی انجام داد. سپس گفتگوی کوتاهی هم با پیمان و تورج کرد. آنگاه از سنگر بیرون آمد و خود را داخل جوی کنار خیابان انداخت. تورج هم پشت سر او در داخل جوی دراز کشید. پیمان دو خشاب پر از فشنگ را به سمت تورج در داخل جوی انداخت.
دمی بعد جوانان در داخل سنگر به طور هم زمان شروع به تیر اندازی به سمت ساختمان کردند. به محض شروع تیراندازی دکتر و تورج از جوی بیرون پریدند و به سمت ساختمان دویدند. زیر رگبار مداوم تیر اندازی جوانان، آنها خود را به نزدیک در ساختمان رساندند. تورج به سرعت گلوله ای به قفل در شلیک کرد و با لگد در را باز کرد. هر دو نفر داخل ساختمان شدند. تورج خود را به اتاق اول رساند و شروع به تیر اندازی کرد. کسی در اتاق نبود. همه اتاق ها را در طبقه اول جستجو کردند. هیچ کس در طبقه اول حضور نداشت.
از طبقه دوم صدای تیر اندازی می آمد. تورج خشاب پر را داخل مسلسل گذاشت و به سرعت از پله ها بالا رفت. به محض رسیدن به طبقه دوم به شکل آنی شروع به تیر اندازی کرد. دو نفر از ساواکی ها روی زمین افتادند و نفر سوم اسلحه اش را به زمین انداخت، دست ها را بالا برد و تسلیم شد. شخص دیگری در این طبقه نبود. از پشت بام ساختمان هنوز صدای تیر اندازی شنیده می شد. دکتر بند کفش های کتانی یکی از ساواکی های کشته شده را باز کرد. با همان بند دست های فرد ساواکی تسلیم شده را بست. اسلحه تازه ای از نوع مسلسل یوزی از روی زمین برداشت و مسلسل دیگری هم به دست تورج داد و هردو به سمت پشت بام دویدند.
نزدیک در پشت بام دکتر مکث کرد. نفس عمیقی کشید؛خیز گرفت ، به داخل محوطه پشت بام پرید و شروع به شلیک کرد. از سمت چپ بام نیز صدای رگبار مسلسل شنیده شد و همان دم دکتر بر زمین افتاد. خون زمین اطراف دکتر را پوشاند. تورج مسلسل خود را آماده کرد. در حال شلیک رگبار به سمت چپ بام، وارد محوطه پشت بام شد. فرد ساواکی روی زمین افتاد و در خون خود غرق شد.
تورج به سمت دکتر رفت. گلوله ای به شقیقه اش خورده و جمجمه اورا سوراخ کرده بود. دکتر در همان دم جان سپرده بود. تورج ناگهان اشکش سرازیر شد. بی اختیار با صدای بلند شروع به گریستن کرد. پیمان هم وارد پشت بام شد و ناگهان فریاد کشید:
- وای، دکتر از دست رفت.
انگشتانش را در موهای سر خود فرو کرد و سرش را فشار داد. سپس آرام و غم زده به سمت جنازه فرد ساواکی رفت. نگاهی به چهره او کرد. او را شناخت. تورج را صدا کرد:
- تورج بیا اینجا رو ببین. این خود سرهنگ رحیمیه؛ افسر برجسته ساواک؛ در ضمن از اقوام دور حمید گیلانی هم بود.
آن دو خسته و بی حال با حالتی لََخت از پله ها شروع به پایین رفتن کردند. با دستانی آویزان اسلحه های خود را در دست گرفته بودند و از احساساتی شدید که همدیگر را خنثی می کرد، انباشته شده بودند. نمی دانستند باید شاد باشند یا باید در غم از دست رفتن جان باختگان که نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستانشان بودند بگریند.
هنوز در راه پله بودند که ناگهان صدای رادیویی که به بلندگویی متصل شده بود به گوش آن ها رسید. رادیو سرود های پرشور و شادی بخش انقلابی پخش می کرد و هر چند دقیقه یک بار پیروزی انقلاب مردمی را با صدایی رسا و هیجان انگیز به مردم شریف و قهرمان ایران تبریک می گفت.
هوا دلپذیر شد
گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت
زد نغمه امید
به جوش آمده خون درون رگ گیاه
...............................


پایان

بهمن ماه 1366

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر